Thursday, December 30, 2010

عاشقانه ها سه


اگر بودی
در
نی نی چشمانت
بخواب می رفتم
تا کودک رویا
با تیله های رنگین کمان آرزو
پروازی بوسعت خوابهایم داشت
هستی
و
کودک رویا
در دور دست ترین آرزوهایم
به خواب رفته است

30/dec

Wednesday, December 29, 2010

نوشته



از چشم هایت بود؟
یا قلب من؟
که شانه هایم زخم غربت غروب دارد
که اینچنین
بر دوراهی مانده ام
و اینگونه به بوی شب
عطر تنت
آغشته گشته ام
از نگاهت بود یا دلم؟
که بر سطر سطر دفترم
واژه های تلخ،رژه می روند
و سمفونی اندوه
پروانه ی لحظه ها را
از پنجره ی وقت
به گوشه ی خیابان
پرتاب می کند
از چشم هایت بود یا قلب من؟
از نگاهت؟یا دلم؟


29/dec

عاشقانه ها دو


وقتی
پلک می گشایی
هزار آینه
در چشم هایت بیدار می شود
لب باز می کنی
هزار شکوفه می رقصد
گیسو می افشانی
هزار ترانه و سرود
پرواز می کنند
بهار دیوانه ی دست های توست


29/Dec

Tuesday, December 28, 2010

عاشقانه ها یک


تنها نیستی
تمامی این روز ها
که از دلم می بارد
تمامی این ساعت ها
که آتش به پا کرده است
با منی
و تمام این لحظه ها را
قطره قطره می نوشم

اشک خند زلال جاری را

29/Dec

جان مریم،چشماتو وا کن


سر خونه ی دلم ، لونه ی غمم ، یاد او نشسته
یاد تِسمه و تفنگ ، قِطار فشنگ ، مادیون خسته
سر سنگ چشمه ها ، توی دره ها جاده های باریک
در اون شب های بارون ، چیک چیک نودون ، کوچه های تاریک

لا لای لای ، آخ لا لای لای

بخواب نقل و نمکدون ، بخواب غنچه ی زمستون
الان پشت شیشه ها ، روی چینه ها ، گربهه بیداره
صدای چرخای گاری ، پای فراری ، پشت اون دیواره
لا لای لای ، لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره
کره اسب زین طلا ، عروس صحرا ، پری بیابون
یال خونی شیرا ، روی شونه هاش ، افتاده پریشون

لا لای لای گل انار ، مونده یادگار

از بابای پیرت
که یک شو به کوه و دشت ، رفت و برنگشت
منو کرد اسیرت
براش مهتاب ایوون ، کبک کوهستون
گریه کردن از غم
رو طاق چکمه و شمشیر ، زین اسب پیر ،وای
مونده غرق ماتم

لالای لای ، لالای لای

بخواب شاخه ی نیلوفر ، بخواب ناز دل مادر
براش دستمال سفید ، از سرِ دَستا ، پرگرفت و رقصید
آبِ زیر پل نالید ، شب پره نخوابید ، سرنَزَد خورشید
لالای لای ، آخ لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره
کره اسب زین طلا ، عروس صحرا
پری بیابون
یال خونی شیرا ، روی شونه هاش
افتاده پریشون
لالای لای ، آخ لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره


برای آرام بخش قلب و روح افسار گسیخته ام
به یاد اسطوره ی لطافت صدای ایران
برای تنها اپرا خوان ایران
برای آنکه تک بود
زنده یاد
استاد
محمد نوری

Monday, December 27, 2010

YAHOO!


من چیزی نپرسیدم،اشاره هم نکردم،خودش گفت که این کاره ست.گفتم برای چی؟خونه ی آبی کم دویست تا میرزه.گفت:مخ پسر املاکی که خونه پیششه واس فروش رو زدم ،کلید اینجا رو گرفتم تا وقتی بفروشه آبی رو
می گفت:چرا نذاشتی دکتر بشم؟غش غش می خندید ،وقتی آنروز یادش می آمد.
گفتم:مهربان آویزونیه دومی نداره،یه دفعه بیاد بیمارستان، ببینه نیستی قضیه سه میشه.
عاشقش شده بودم،از همان نگاه اول
***
ساعت را نگاه می کنم. عقربه های ساعت کهنه ایستاده.بلند می شوم و کمی موس را حرکت می دهم ،مانیتور آرام روشن می شود
نزدیک پنج است.
روبروی پنجره می ایستم،خیره می شوم به خانه ی آبی،چراغ های خاموش،لیوان نصفه ی قهوه را می برم سمت دهانم،کوچه ساکت تر از همیشه ،بغ کرده ،سرشار غار یک کلاغ لاغر مردنی ست.
دیر کرده!نه،پیدایش شد.
از سر کوچه می دیدمش،مانتوی تنگ آبی رنگ ،کیف آبی،روسری سبز آبی افتاده روی شانه هایش و موهای طلایی آزادش،قدم زدن های بی قیدش.
مثل همیشه قبل از اینکه برود داخل خانه ی آبی ،بر می گردد و پنجره ام را نگاه می کند،آرام لبخند می زنم و سری تکان می دهم.
می خندد،ساعت را نشانم می دهد و علامت پنج را نشانم میدهد،پنج دقیقه ی دیگر
***
از خیابان که پیچیدم داخل کوچه مان،نور آبی قرمز ماشین پلیس ماسیده بود در و دیوار ها را
روبروی خانه ام بود،آرام سر پل خانه پارک کردم.
پایین آمدم،یک سرباز روبروی خانه ی آبی ایستاده بود،در خانه باز بود و صدا می آمد:
-اشتباه شده جناب سرهنگ،به خدا من این کاره نیستم!
-معلوم میشه خانوم،بفرمایید،بفرمایید!
آخرین بار،آقا و خانم ستایش، پیرمرد و پیر زنی که جراح بودند،ستایش جراح مغز و اعصاب و همسرش جراح چشم، ساکن خانه آبی بودند، سه ماه پیش رفتند کانادا که بمانند.
صدای گریه می آمد.
چند لحظه بعد ،یک دختر و پشت سرش یک سرباز و یک درجه دار خارج شدند.
-سلام جناب مهربان
درجا دار برگشت و نگاهم کرد.
-به به به مهندس پیرنیا،اینجا چی کار می کنی؟
در آغوشش گرفتم
-یک ساله اینجا ساکنم،تو خوبی مستر مهربان؟
-چاکرم آقا،بالا مالا ها می شینی،کم پیدایی،زن نگرفتی؟
-مخلصم،نه وقت زن گرفتن ندارم،چی شده؟لشگر کشی کردی محل ما؟
دختر ناگهان پرید سمت من:آقای پیرنیا،تو رو خدا شما به جناب سرهنگ بگید که من اینجا تنها نیستم ،اشتباهی گرفتن منو!
-بشین تو ماشین خانم،ببرش داخل ماشین سرباز خسروی!
نزدیک بیست و شش را داشت،قد بلند و میزان ، ترکیب صورتی اروپایی وآرایشی غلیظ .
-صب کن مهربان ،بابا این بنده خدا چی کرده مگه؟
-خسروی،دس نگه دار
آرام من را به کناری کشید.
-ازش شکایت شده،یه شخص نا شناس که گویا تو این محلس
صدایش را آرام کرد
-گفته این خانم آره
-این خانم آره؟یعنی چی؟
-آرام پیرنیا،ااا،طرف گفته این دختره مشکل اخلاقی داره،بابا این محل رو که میشناسی؟همه آدم حسابی ان، عین خودت،سرهنگ رو اینجا حساسه،اینو میشناسی؟
-آره ،تو که اینجوری نبودی مهربان،بابا این نوه ی دکتر ستایشه،سه هفته پیش رفتن کانادا،خانمش سکته کرده بود ،بردش اونجا یکی دو ماه دیگه بر می گرده،این بنده خدا هم مراقب خونه ی بابا مامان بزرگشه
-دکتر ستایش؟
-خودش جراح مغز بود،خانمش جراح چشم،نمیشناسی؟
-اینورا کوچه هاش آرومه،تا حالا نیومده بودم اینجا،نمیشناسمشون،طرف اینجا چی کار میکنه؟مطمئنی مورد نداره؟
-مهربان ، تهمت زدن بابا،تا ساعت پنج بیمارستان چمران کار می کنه،این حرفا چیه،زشته بابا،مردم آبروشونو از سر راه نیاوردن،ستایش برگرده بفهمه،الم شنگه به پا می کنه کار دستتون میده،دم کلفته.
رو به دختر کرد:ااا بابا خانم دکتر چرا نگفتی؟بیمارستان چمران کجاست؟
-دکتر نیست،نرسه،چمران تهران،خیابون ولیعصر
-باشه،خانم بفرما شما داخل،یک مقدار پوشیده تر رفت و آمد کنید
-چشم..
-شیطون ،اینهمه آمارشو داری،نکنه براش نقشه کشیدی؟
-برو مهربان،پدر سوخته،نه دیوانه باهاشون رفت و آمد خونوادگی دارم،میشناسمشون.
-همین رفت و آمد دستت رو بند می کنه دیگه،اما خوب چیزیه و غش خندید،بابا بیا اینجا کارت دارم پیرنیا،یک ساله ندیدمت،خسروی سوار شو برو با بچه ها گشت،من خودم میام
از اینهمه دروغی که گفتم،ترسیدم
***
اسمش مهتاب بود


for smallest name!big heart!!!
27/dec

تقاطع


رود
چشم هایش را به من می بخشد
من
دلم را به او
آواز می خواند برایم
من
مویه های تاریکم را برایش می سرایم
شادیش
قسمت من است
اندوهم برای او
با لبخندش هر لحظه،شیرین کامم می کند
زهر می پاشم حلقش را با گریه هایم
در دست های من جاریست ،زمزمه اش
سینه اش را می آشوبد ،سکوت تلخ من
رود
ای مهربان ترین
ای آشنا با پیچ و خم من
با تو
تو
به دریا خواهم پیوست

27/dec


Saturday, December 25, 2010

مریض تو


خنده
می گریم
گریه
می خندم
نگاه می کنم به پنجره
نوای آرام مرد چوپان
نی لبک
آرام
تاب می خورم
آه می کشم
بی حوصله
دور حیاط می دوم
به کلاغ روی دیوار سنگ میزنم
به زمین و آسمان،چپ نگاه می کنم
سکوت
تیک ساعت
یک بطری بالانتینز
تا آخرین قطره
به آتش می کشم خودم را
خاموشش می کنم
جیغ می کشم
صدایت می زنم
می نشینم
زانو به بغل
نزدیک دیوانه شدن
تو می آیی
باز می گویی:باز یک دقیقه نبودم
یک دقیقه؟
هفت قرن انتظار!!!
می فهمی؟

25/dec

قرار


می آیم
اما کمی دیر
برای خریدن گلی که به صورتت بیاید
***
می آیم
کمی خسته ام اما
می دانی؟
تمام شب را به یاد دیدارت بیدار مانده بودم
***
می آیم
کمی بعد از غروب آفتاب
تا چشمانت
آفتاب دیگری باشد از مغرب
***
می آیم
اما گیج می زنم کمی
نمی دانم از کدام صدف اقیانوس؟؟!
گفته بودم:
چشمانت عجیب ترین مروارید سیاه دنیاست؟
***
می آیم
می دوم مسیر های بین مان را
آخر طاقتم طاق شده
دلم،تنگ آن موسیقی لطیف،آن صدایت،آن ناز پر کرشمه
***
می آیم
دستانم اما پر از آسمان آبی
و یک هدیه ی مترنم
همراه با چهل ساز مختلف
همه را به یک جا برایت می زنم
سمفونی باران و نسیم و آفتاب و سبز ها
خواهم خواند :دوستت دارم،تا از دوست داشتنت بمیرم


25/dec


خلوت


روبرو کسی نمی آید
پشت سر
خبری نیست
باد می آید و خاطره ها
بر خاک می نشیند
و خاکه های اندوه
بر موی و روی.
در نجوای سکوت و خلوت فصل
سنجاقک لحظه
بال می زند
تنهایی بی پایان مرا
گرم می شوم
در همهمه ی پنهان برگ هایی که
به خواب میروند
بر بالش حرف هایم
بیدار می شوم
فکر می کنم
پروانه هایت در عمیق هول جایم گذاشته اند
یا نه؟
چه قدر دلم می خواهد
غبار از کفش حوصله بروبم
تا مسیر پارک بکشانم کوچه ی سکوت را
تا بیایی و بنشینی بر نیمکت حالا
و ببینی سرسره بازی عشق را
آه
اما
خاموشی
در نگاهم بیدار مانده
و باد
کوچه را با تمام خاطرات جارو می کند

تقدیم به عکاس،مترجم و دوست خیلی خوبم سمانه
25/dec


Monday, December 20, 2010

توان


هرگز نتوانستم
سایه را
با کبوتر آشتی دهم
هراس را از کوچه های بن بست
به بیابان حاشیه بکوچانم
هرگز نتوانستم
رویاهایم را
که هر نیمه شب باز می گردند
زخمی و اندوهگین نبینم
و در هیاهوی جیر جیرک ها
بیدارشان نگه دارم
نتوانستم
ماهی قرمز کوچکی را
که در انگشتان گیجم
بی آب جان میداد
در یابم
هرگز نتوانستم و عشق
در خلوت دست هایم
هر روز که می گذرد
زردو
زردو
زرد می شود


20/dec

پچ


دیگر به سیاه مشق هایم فکر نخواهم کرد
دیگر فکر نمی کنم که وجود داری
و لبخندی که سال های دراز
عینک ذهنم را
لعابی دلخواه می زد،از یاد می برم
دیگر
نه می خواهم آفتاب را ببینم
نه نگاه تو را
می خواهم گردن بندی ببافم از کوکب و شیپوری
با هزار مروارید طلایی
بیاویزمش گردن مترسک
نه تو
دیگر به آن پچ پچ عاشقانه
دل نخواهم بست
و به خاک می سپارم
تمام قدم های عشقولانه ای که دست در دست ،با تو زدم
دیگر برایم مهم نیست
با کی
و کجا
و روی کدامین شانه ی عاشق دروغین،تکیه کرده ای
مهم نیست چگونه برای جسمت
عشق را فیلم نامه ای می کنند،پر حرارت و آتشین
و بازی می کنند تجاوز به تو را
مهم نیست بعد چند بار
کنارت می گذارند
و می شوی آشغال
و می شوی تکراری
و عوض می شوی با یک ملخ دیگر
که قرمزتر است
و سکسی تر
دیگر به آن نامه های احمقانه ای که یک روز ،عاشقانه می نامیدمشان
احساس ندارم
گذاشته ام روی هیمه های سرخ دار خشک و شکسته ی زخمی
مثل قلب من
به آتش می کشم
در روی بخاری حلبی
یک به یک
و آهسته می گویم(دقیقه ای ستاره بار)
عشق،با تو زنده شد
و بی تو
آه

20/dec

قو


پیش چشم
پر می گشایند
و عشق
زیبا ترین انعکاس شوق را
بتماشا گذاشته است
می بینی
چه عاشقانه
چه آرام
می شکافند آب را
دو قوی سپید!.
پرواز شیرینتان
تا دور دست های عشق
گوارا باد

20/dec

بر نیمکت تنهایی


بی آنکه بدانی
آن رویای آبی
ما را خویش خواهد برد
و خواهی گذشت
از کنار خاطراتی که
سخت دوستشان خواهم داشت
به دوستانم بگو
زیر چتر تنهایی بودم
سال هایی که
باران با کوچه رفاقت داشت

20/dec

Tuesday, December 14, 2010

تقدیم به لاکوی لاهیجان



خواب شب را می آشوبند
پرستو هایی که تازه رسیده اند!
شب کوچ می کند
و رویاهایم پرواز
پنجره را باز گذاشته ای!؟



خیال
1378 اردیبهشت
رشت

Monday, December 13, 2010

برای تمام بدهی هایم به باران




یکم:نم اول
***
باد می آمد
یاد تو
گذشت از پرده ها
کنار من روی تخت خوابید
سرش را
روی سینه
یاد تو
آه
ماسید چک چک اولین نم باران روی شیشه
چشمانم نم زد
------
------
------


دوم:بارش باران
***
باران می آید
برگ های گل کوکب درونم
چترهایش را
می گستراند
گویی
سنجاقک یادی
در کوچه باغ خاطره
پرسه می زند
-----
-----
-----



سوم:باز باران
***
باران که می آید
سیرسیرک وقت
بر صفحه ی دلم
آرام می گیرد
و عقربه ی خواب
به آرامی
راه خودش را
در پیش کلی فکر
از میان تنه ی تنومند دلتنگی ها
بیرون می کشد
-----
-----
-----

چهارم:طوفان و باد
***
طوفان باد باران
در بهبهه ی عشق من و تو
چنان
گوش کن:
باران که می آید
چیزی شبیه کرم
آرام آرام
بیرون می خزد
از سرزمین خزانی اجدادیم
چیزی که می لولد
بر گستره ی خوابم
و می آشوبد
آرامش شبانه ام را
-----
-----
-----

پنجم:باران شلاقی
***
امشب باران چنان می بارد که گویی
هر چیز بین من و تو
شسته می شود
و من یادم می رود که تا کجا
که تا کجا
دوستت داشتم
و یادم می رود
مسیر خانه ات را
و از یاد می برم
چه اشک هایی که برایت ریختم!.
زیر صاعقه و باران شلاقی
زانو زده به زمین
خودم را در آغوش می گیرم
هم آمیخته اشک هایم با باران
آرام
جاری می شوم با باران
در خودم
حل می شوم
-----
-----
-----


ششم:باران بی حیا
***

مرزی نیست
بین آسمان و شکم اش
کرده آویزان شومبولش را
جیش می کند شر و شر به زمین
و بعد می گذارد،
می رود!
بی شعور!!
-----
-----
-----

هفتم:بعد باران
***

دنیا پر رنگین کمان
از نو متولد شده
همه جا و همه کس
آسمان کثافت تهران،آبی
خیابان های روغن گرفته،تمیز
درختان گردوغباری،سبز
من اما
قدم زنان
قطره قطره های باران را
می اندیشم
*
**
***

14/DEC


Thursday, December 9, 2010

نیلوفر غریب



با لبخندی شیرین
زیباترین به ناز*
در بوسه ی صبح می شکفت
و جهان کوچکش
از رویایی بزرگ شیر می نوشید
جاده
در انتهای دلتنگی
پرسه میزد
و خاک
خیس غروب و غربت بود
خیس از چشمان سیاه مهدی
که مرگ بیدار
از حاشیه ی حادثه می سرید
آه
غنچه ی نشکفته!
نیلوفر*غریب!
و خورشید
خواب سه آفتابگردان جوان را
ناباورانه می گریست


برای بهناز،مهدی،نیلوفر کوچک
که درجاده ی ساوه-تهران
مرگ را در آغوش کشیدند
28/3/77
گیل چالان
edit
9/dec

Wednesday, December 8, 2010

انتظار


این روز های نیامدنت
خاموشی خودم
خاموشی آفتاب
سپیده سرک می کشد
بندر را
و در ازدحام انتظار
نفس می کشید ایستگاه
:یک تا دو ساعت دیگر
با من که پرسیده بودم ،گفتند.
با واژه هایی که بیدار گشته اند ،راه می روم
راه می روم
می مانم
راه می روم
می مانم ،با هولی که در من چرت می زند
چهره ها را می کاوند
اشباحی که چمدان ها را
بر سکوی اشتیاق می نشانند
سیگاری می گیرانم
و دود گرمش
در سکوت مه
راه می افتد
را می روم با
می مانم با
راه می روم!
می مانم!
بر بالای آخرین تیر چراغ
کلاغی
مرا می پاید
من
راه را


اسفند 80
بندر انزلی
ترمینال

Tuesday, December 7, 2010

این مدام



این دغدغه های مدام
تا انتهای کدام بلندی می بردمان
نگاه که می کنی
گرد و غباری سیاه
تخت خورشید را بلعیده
و بالا ستاره ای که گرم می سوزد
ترا به خویش می خواند و مرا
انتهای این درخت دیر سال
که بر گستره ی جهان سایه انداخته
میوه ی شیرینی است
با طعم گس اندوه
و خوابی بلند
که وحشت سقوط را
تا سطح خاک
تقلیل می دهد


تقدیم به جنبش دانشجویی تهران
7/dec

آفت دلتنگی


چقدر
چقدر دلم می خواست
مثل همین شالیزار روبرویم
آب و آفتابی داشتم
تا سبزی ساقه ها را
بتماشا می نشستی
و عطر دامنت
هنگام عبور
قطره قطره
عطش برگ ها را فرو می نشاند
و آفت دلتنگی زردم نمی کرد
چقدر دلم می خواست
وقتی دست می کشی به روی ساقه های این شالیزار پر نسیم
تن من
روی هر ساقه ساقه اش بود
نوک هر برگ
چقدر دلم می خواست
شبنم روی زمین بودم
می چسبیدم دامنت را
می ماسیدم روی پوستت
و در آن ابریشم بی تصور
بخار می شدم
می مردم
چقدر دلم می خواست
آب و آفتابم باشی

7/DEC

کدام یاد؟





امشب
صدای پای کدام یاد
ساکت ذهنم را می آشوبد؟
کدام یاد
که اندوه شیرینم
هوای دو بیتی کرده است؟
گلهای حیاط
و عطر نارنج و تو
در آواز هایم پیچیده ست
و من
به دنج ترین خلوت عشق
پناه می برم


07/dec

Monday, December 6, 2010

قاتل جاری


و بعد
ماه پشت ابر
رود دیوانه
نوای غمگین آن کو کوی شب خوان
مخلوط با آرامش نی
نوید میدهد:
تو رفته ای
****
تو رفته ای
دیگر کسی در پسکوچه های روستامان قدم نمیزند
تو رفته ای و دیگر
هیچ کدام از پسر های ده
رویایت را نمی بیند
و شب ها را گریه نمی کنند
فقط گاهی صدای فحاشی
به رود
دیگر کوچه ات غرق آواز عاشقانه نیست
دیگر کسی نمی اندازد پشت در خانه تان
نامه ها یی پر از لک اشک
و هیچ کس
به رودخانه سلام نمی دهد
***
تو رفته ای
به عشق تو
اما من
از پل چوبی سفید تق و لق نیمه شکسته میخ طویله ای
چشم ها قرمز
گونه ها پر اشک
یک دشنه در دستم
زیر لب:به سمت تو می آیم
سوراخ خواهم کرد قلب این قاتل را
شیرجه
***

6/dec

Saturday, December 4, 2010

فالگیر


سالهاست فالگیری شده ام
بی نام و نشان
وحشی و رام نا شدنی
دیگر نه آواز سیرسیرک را دوست دارم
نه خاطرات کودکی را دلمشغولی خود کرده ام
سالهاست
فالگیر در به دری هستم
تا هر روز
هفت بار
به رایگان
دستانت را بگیرم
و در فالت با بغضی خفه بگویم:
کسی از عشقت
در هر ثانیه
هزار بار
میمیرد

برای دوست بی آلایش ام (ستی
4/dec

LovE tIMe!




حتی با باد ،قسمت نخواهم کرد
تنهایی شیرینم را
که سهم تو
با دلتنگی هایم به خواب رفته
آرام نفس میکشم
آرام برایت لالایی
دست می کشم خم هر طره ی گیسویت را
عمیق نفس می کشم
ریه هایم غرق یاس می شود
دست می کشم تمام پیچ و خم اندامت را
با هیچ زنده یا مرده ای شریک این لحظه نخواهم شد
انگشتانم را گره هر انگشتت میکنم
انگشتانی که مثل آرشه های ویولن
لطیف و شکنندست
آرام آرام
لبانت را می بوسم
حتی با خدا قسمت نخواهم کرد این لحظه را
به خواب می روم لب بر لب
کنار پنجره ای که به خیابان چشم دوخته است
میان خواب و بیداری
آرام می گویم :
دوستت دارم

تقدیم به پایه ترین چتر کل روم های یاهو ریحانه جون
4/dec

باد ها


بر هزار صندلی خالی
نشسته ام
و باد
آه
این باد هرزه
و تو
تو در کجای سرزمین من ایستاده ای
که باد
اینگونه پریشان می کند
برگ برگ خاطرات کودکیهایم را
صاعقه های مهر
سیاهی سالیان را
آرام
آب می کنند
و من
می اندیشم
به ندیده هایم
به نا شنیده ها
به تو
که هر کجا می رسم
هر کجای این سرزمین بکر را
کشف ات می کنم
تو آنجا معنا داری
تو انجایی
و همه ی وجود من
بی آنکه دسته گلی داشته باشد
ترانه در گلو
عشق را برایت می خوانم


4/dec

رخساره




خواهرم
کنار عروسک های بیدارش
بخواب رفته است
سایه ی شب
بر اتاق سنگینی می کند
و وز وز سکوت
اره بر استخوانم می کشد
در اینم
احساس کدام نقاش
طرحی دگر گون بر بوم خاطره خواهد کشید
دقیق که می شوم
رنگ صورتش
مژه های بلند و کشیده اش
لبخند پر رنگش
برای رو یاهایم کافی ست

4/dec

بی حس



می گردم قابی برای رویاهایم پیدا کنم
چیزی به شکل بلور
با بوی ترانه و بابونه
پیش از آمدن زمستان
سردی خفه کننده اش با تنهایی
با دست هایی هراسان
میان شاخه ها ی شکسته سر گردانم
حس می کنم چیزی زیر برفها مانده
پیش از انجماد شقایق
دست هایت را به من بده
تا رو یای بهار را
در طرحی نو
قاب کنم


4/dec

سپید


ابرها
اندوه مرا به دوش گرفته اند
همه جای دنیا آنرا می برند
و پیش هر ستاره
فاش می کنند آنرا
اما
تو ،از تو
بگذار آرام ببارم
بی صدا
که روز های دراز
بامید یک قطره
در بهترین انتظار
بسر برده ام
اما
از تو خبری نیست


4/dec

خیال


عصری خسته
یله بر سایه ی نارون ها
نیمکتی تنها
در انتهای انتظار
نگاهی آماده بر سکوی پلک
میان خاطره ها
سیگاری می گیرانم در حاشیه ی شمشاد های جوان
پروانه ی خاکستری بال می گشاید و
برگی
در رویای بهار
فرو می افتد

4/dec

Friday, December 3, 2010

هندو



در یک مشت تاریکی نشسته ام.از صبح اینجایم اما نمی دانم از كامادو چه می خواهم.
كامادو روبروی من ایستاده،برق میزند،چشمانش بی رمق است،آنقدر بی رمق که شک میکنی بتواند کاری برایت کند.
کمی آنطرف تر شیوا عبوس و جدی ایستاده،اخمو نگاهم میکند.
عودی که در دست من است آرام به انتها میرسد،بوی آرام گل سرخ مشامم را نوازش می کند.
از صبح تنها ایستاده ام روبروی كامادو و حرفی ندارم با او که بزنم.گیجی، منگی، تاریکی و چشمان مرده ی شیوا خسته ام کرده.
از ماه قبل مدام دلتنگ كامادو می شدم،اما چرا ،نمی فهمم.
من که کسی را زیر سر ندارم؟نه وقتش را دارم ،نه رویش را،نه زبانش را ،بس که بی عرضه ام.
دستم میرود سمت زمین تا بلند شوم و بروم خانه که صدای پایی نرم و آهسته نزدیک میشود.
جا به جا میشوم سر جایم و باز به حالت تعظیم می نشینم جلوی الهه ی شیوا.
طرف می ایستد روبروی كامادو،عطر دخترانه اش می پیچد زیر بینی ام.
در دود عود من گم شده،زیر لب چیز هایی می گوید.
چند دقیقه بعد بغض کرده حرف میزند با كامادو:آخه ... دوستش دارم...بش بگم؟...
نمیدانم حضورم را میداند یا بس که محو دعاست کسی را نمیبیند.
کمی جرات پیدا می کنم و آرام بلند می شوم.تا كامادو می روم و نزدیکش می نشینم.
کمی نزدیک تر می روم،کنار میزنم ابر های بین مان را،و زیر چشمی می پایمش.
زیباست،چشمانش بسته است و صورتش پر اشک،ابروانی مثال کمان آرش،لبانی مینیاتوری،چانه ای کیپ برای بوسه،اندامی ریز و آهنگین،انگشتانی لاغر و کشیده که به هم مشتشان کرده ،یک در میان،و گرفته روی سینه اش،عین ابر بهار می گرید.
رو به كامادو می کنم،لبخند زیرکانه ای می زنم،یک چشمک کوچک و اشاره می کنم به دختر،كامادو اما همانطور بی حس نگاهم می کند.
عود را به پیشانی میشکم و به روی لب ها و آرام می بوسم.
گریه دختر شدید تر شده ،در میان گریه کسی را صدا میکند:
-کا..
دقیق می شوم
-کاوی..
زده به سرم،توهم زده ام
-کاوی
یا الهه ی سرسوتی
سرم را بلند می کنم و آنقدر به دختر نزدیک می شوم که می توانم گوشش را ببوسم،هر چه نگاهش می کنم نمیشناسمش.
همانطور که زل زده ام به او ،بدون مقدمه بر می گردد و چشم در چشم می شویم،می خواهم خودم را عقب بکشم تا نترسد،اما دیر شده
یا الهه ی ناهید
زیباییش ظرافتی دارد به اندازه ی یک روز نم نم بارانی
قبل از اینکه بفهمم چه شده عود ها را به سمتی پرت می کند و در آغوشم میگیرد و زیر لب می گوید:
آه،ممنون
كامادو
آرام می گویم:ترکوندی کامادو
***

الهه ی کامادو:الهه ی عشق -هندو
الهه ی شیوا:الهی مرگ -هندو
الهه ی سرسوتی:الهه ی علم و دانش و همسر برهما- هندو
الهه ی ناهید:الهه ی زیبایی-هندو
کاوی:اسم پسر هندو برداشت از سایت
http://www.hindunames.net/boy-names-any-page-8.htm

4/dec




Thursday, November 25, 2010

پاستیل



منم کودک دیروز
غرق شده در کودکی ها
بازی
یک کفش قشنگ
خوردن میوه ی دزدی
موهای پریشان و کثیف
سنگ اندازی به همه جانور و شیشه و دار
آبتنی در رودخانه ی لخت جاری
برداشتن پول از جیب پدر
یک جیب پر از خوراکی و بچه ی مار
و دویدن، بدنبال یک دختر مو بور تمیز
چشم هایش آبی
موهایش خرگوشی
و ته کوچه ی بن بست صفا
یک بغل،سفت، بوس از لپ هایش و صدای جیغ اش
و من دم بریده
که با یک مشت پاستیل
نشسته روبروی دختر
هر یک پاستیل
یک بوس
بدون جیغ


25/nov

چه بهاری؟


چه بهاری ؟
چه گلی؟
شهر خالی است ز لبخند و سلام و آغوش
بغض خاموش،فروخفته به دالان گلو
می خزد حنجره در حنجره
پژواک سکوت
سرزده از دل
هر آینه
صد ها گل اشک
رفته از خاطره،شرح گل سرخ
مانده بر چینه ی یک باغ ،طرح گل سرخ

چه بهاری؟
چه گلی؟
فصل نیرنگ و ریا
فصل آهنگ عزیمت به عزا
فصل پیوند خیانت با عشق
فصل کوچیدن سر سبز ترین باغ بهار
فصل پرواز پرستوها تا اوج غریب
فصل در خویش فرو رفتن فواره ی جوشان بلوغ
فصل دلتنگی و تشویش و فریب

چه بهاری؟
چه گلی؟
پشت پرچین فرو ریخته از یورش زخم
پیچک دلشدگان پژمرده ست
خبری نیست ز آواز گل مریم مست
هر طرف موج کلاغان سیاه
و هماهنگی کرکس با گرگ
و هماهنگی زالو با یک دسته ی موش
و هماهنگی یک مشت سیاهی با گردش نفت
سایه گسترده تن دلهره بر هر چه که هست
و در این بین
آهوی عاطفه
در دشت شقاوت مرده ست
با هماهنگی یک دست و تفنگ

چه بهاری ؟
چه گلی؟
رفته از خاطره ها آبادی
رقص علف
شوق نسیم
و تمنای نسیم و تن برگ
موج شالی و تماشای غروب
انحنای تن رعنا در دستان
باغ در زیر پر فوج کلاغان سیاه
هر طرف گرگ گرسنه بیدار
هر طرف رعد و بارانی سیاه
دریا غرق خشم

چه بهاری ؟
چه گلی؟
هیچ کس را خبری نیست از آن سرو بلند
و نه از قامت شمشاد خرامان در باغ
آفت افتاده دگر باره
به جان و تن برگ
همه سو بیدستان
همه جا خار بیابان
دوستان من و تو
همه آشوب
چشم و دست و دل
سوی خدا
آن هیچ دغل باز کثیف
آن بت نا مریی ،دین
رستم عشق به گودال خیانت

چه بهاری؟
چه گلی؟
اینک این هول غم و وحشت و تنهایی و مرگ
بر سرم سایه تلخ ایام
نه نشاطی ست در این صبح ملال آور پست
نه تمنای دل انگیز تماشای سحر
چه فرو ریخته گل های پریشان در باد
چه فراق آمده بر دوش نسیم
سی بهار چو اسپند بر آتش
سی بهار زیر دژخیم بزرگ
سی بهار زندگی در سینه ی مرگ
سی بهار در بند آن موجود چلاق
تف بر این زندگی و هر چه که هست




25/nov



چرا؟


می گوید:
نمی توانم ببینمت
می پایندم
می گوید:
زشت است
روبروی اینهمه آدم ببوسی مرا
می گوید:
آرام باش
خونسرد
کنترل شده
می گوید:
در آغوشم نگیر
گناه است
می گوید:
خسته ام
با من حرف نزن
تماس نگیر
می گوید:
دستم را نگیر
***
پس چرا آمدی
و دلم را که به آواز یک گنجشک هم خوش بود
و آزاد بود
و بی خیال
در گیر خودت کردی؟
پس چرا
حالا که اکسیژنم تویی


25/nov

آمدی



آمدیو
چشمانت
ویرانم کرد
لرزید دست هایم
آمدیو قلبم
از جا
کنده شد
سه لحظه ایستاد
آمدیو
تمام این خستگی های سال های تنهایی
به یک چشم
آه چشم ها
آن دو داغ ماندنی
آمدیو
عطرت تمام اتاقم را گرفت
تب شدم
داغ
پاهایم سست
چندین ساعت
دری که از آن رفتی را
هنگ کردم
آمدیو من به یک نگاه
عاشقت شدم


25/nov

صد پاره



می نویسم
به لحظه
تمام دفتر ها
تمام خاطراتت را
زیر رنگ مشکی ذغال
خط خطی میکنم
همه ی اشیا ی اتاقم را چشم می گردانم
هر چیزی که تو را یادم بیاورد به آتش میکشم
هر چیزی که یک کانکشن به تو باشد را
سرم را بین دو دست می فشارم
تمام خاطراتت به رنگ قرمز
از گوشهایم بیرون میریزد
از بینی
دهانم را بسته بودم
از اتاق آبی می گذرم
از برج آبی
کنار خودم مینشینم
چشم در چشم
صد پاره
صد بوسه
صد آغوش
همه و همه
تا
تا از یاد ببرم
تو را
از یاد
ببرم
هه
یادم رفته چه کسی بودی؟
در آسمان سقوط می کنم

25/nov

Thursday, November 18, 2010

چهار رباعی


ای عشق ، دوای قلب بیمارم باش!
دلخسته شدم ،بیا پرســــتارم باش!
از بار فراق دوست فرسوده شدم!
با جام لبت ساغر سر شـارم باش!
1
یارب سفری به هفت خان می خواهم
در مسلخ تو هزار جان می خواهم
جانم بستان به صد هزاران نوبت
هر آنچه پسند توست آن می خواهم
2
هر شب من و دل جدا جدا می سوزیم
وارسته ز هرچه من و ما می سوزیم
ای کاش شما خبر شوید از دل ما
کای بی خبراین چگونه ما میسوزیم
3
لبریز سوال را جوابی برسان
این تشنه ی عشق را به آبی برسان
مخمورم و جاده ی رسیدن بس دور
از خمکده ی خلسه شرابی برسان
4

Wednesday, November 17, 2010

سه تا دو بیتی گیلکی


یک:
نمک نـــــــاره چره می دس خدایا
نیدینم کس کسا فـــــــــارس خدایا

جه نامردی می دیل آتیشفشـــــانه
بوسوجه ،کورچا بو نا کس خدایا

*****
دو:
زمانه خیلی نامرد شرفشــــــــــاه
دمرده تاجه دیم زرد شرفـــــــشاه

ترا قسم به جان ســــــید خروسی
بوکون تو چاره می درد شرفشاه

*****
سه:
بجار خوشکه ، می دیل غم سواره
خداونــــــــــدا چی ب وارش بواره

من و می یار بیشیم چارشنبه بازار
خداوندا دانم غـــــــــــــــــم را دواره


Sunday, November 7, 2010

Nine 9



با من بمان،مرو که دلــم تنگ می شود
با رفتن تو، آیینـــــــــه دلتنگ می شود

رنگین کمان شــوق نگاه تو دیدنی ست
با من بمان،که غم،همه بیرنگ می شود

قدری بمان،بمـــان،نه هنگام رفتن است
هر لحظه بی تو،تلخ وبد آهنگ می شود

دست نیاز باغـــــــــچه ، گلــدان التماس
بی آبشار نــــــاز تو ، گلسنگ می شود

از من مگیر فرصــــــت ناب دوباره را
یک پلک دوریت،دو سه فرسنگ می شود

دست و دلم بخواب تو رفته،اما بدون تو
دنیا و هر چه هست،جـنون رنگ می شود

اینک من و نهـــــــــــایت اندوه چافرود
بختکی که همسرای شبآهنگ می شود

رفتی ، برو ، خیـال مرا با خودت مبر
که احساس در سکوت ،شب آونگ می شود


07/Nov

Sunday, October 31, 2010

آمینا سیزده



آمینا
هه
آمینا
دیدی چه شد؟
درخت بلوطی که همیشه سر قرار هایمان
شده بود راز دار حرف های عاشقانه مان
یک حسود
با تبر
قطع کرد
اما قرار های من و تو
تا ابد ادامه دارد


22/oct

آن بوسه های همیشه



یک بوسه برای همیشه
به روی لب هایت می گذارم
داغ اش تا ابد
همه جا
همراهت می ماند
***
قدم هایم سست
این کوچه ی یخ بسته
قبرستان من است
از آن هنگام که
دریچه های قلبم
خالی شد از تو
خالی اش کردی
***
یک بوسه برای همیشه
به پیشانی ات می زنم
به گوشه ی لبهایت
روی چال گونه ات
وقتی میخندی
سوزشش تا ابد همراهت هست
میدانم
***
این کوچه
این خیابان
این ده
این شهر
این کشور
این قاره
کره ی زمین
جهنم سرد من است
و من با پاهایی بی حس
عزم خروج از منظومه ی شمسی را کرده ام
اما بعید است به خم این کوچه برسم
***
یک بوسه برای همیشه
به اتصال گوشواره ی مروارید و گوش ات
یکی برای گردن
یکی روی جناغ سینه،کنار گردن بند سیاه
عین سرب میماند
کبود و بنفش
به روی پوستت
***
چقدر این کوچه باریک است
چقدر این کوچه تاریک
چقدر کثیف
سرد
و رخوتی عجیب
تنم را به خوابی شیرین دعوت می کند
***
از همان که میدانی برای همیشه
یکی روی سینه ی پاهایت
روی کاسه ی زانو
نگاه کن!
همه ی تنت
لبریز داغ هایی ست
که وجب به وجب پوستت را پوشانده
مثل جزام
با اسم کاوه
و من در پس پنجره ات
مثل یک گدای ژنده پوش بی ارزش
لولیدن هزاران کرم را حس میکنم
آهسته
مرگ می شوم
تجزیه
هیچ
هیچ
هیچ


31/oct

این زمین خشک!ایران


می دانی؟
می بینی؟
که چگونه در یک دنیای در بسته ،حقیر،احمقانه،پوچ،سراسر قتل و غارت و خشونت،
زندگی می کنی؟
می بینی که چه وضعی درست کرده ای؟
فقط خودت؟و هم صدایانت؟
فقط کسانی که این نغمه ی دروغین و پوچ را با تو هم صدایند؟
حرص ثروت و قدرت چشمانت را کور کرده و نزدیکانت را برای خوش خدمتی می فروشی!
خوش خدمتی به کسی که آرمانش را خیال می کنی می فهمی!
اما نفهمیده ای.
خدمت برای کسانی که در یک چشم بر هم زدن،با صدای یک ترق،با حساب های بانکی پر و پیمانشان ،از اینجا فرار میکنند!
تو میمانی و سیاهی،تو میمانی و خشونت مردم،تو و نفرت یک ملت،که تا خون نبینند آرام نمی شود!
از قوانین یک انقلاب است، و در این انقلاب نو، تنها ملت بازنده اند و جان تو!
کمی فکر کن
تنها وجدان و انسانیت تو نجاتت می دهد،نه هیچ دین اسلام یا قانون مدنی جمهوری اسلامی!
تنها روح سفید و انسانی تو،نه هیچ قدرت آسمانی یا زمینی!
اطمینان میدهم
شک نکن


برای بسیجیان،سپاهیان و همه ی خوش خدمت های دولت اسلامی
سی و یکم اکتبر دوهزار و ده
کاوه آزاد
ایران-تهران

آمینا دوازده




آمینا
آسمان ابریست
هر جا تکه ای
ابر ها شکل هایی میسازند
شکل عشق من و تو
آن یکی که آنجاست
شبیه موج های دریاست
موج همان دریایی که در ساحلش دیدمت
همه جا آبی شد
آمینا
یادت می آید؟
***
آمینا
بیا به یک جزیره گرم برویم
همراه با صدای مرغان دریایی
آرام
موج ها را بشکافیم
شانه به شانه شنا کنیم
اگر خسته شدی قول میدهم روی شانه هایم سوارت کنم
تا به ساحل آن جزیره ی گرم خالی برسیم
آنجا
دور از همه ی آدم هایی که دروغ می گویند
دور از تمام ماشین های دود زای پر سرو صدا
دور از تمام آدم هایی که گناه ،لای هر دقیقه شان پنهان است
دور از آشغال ها و سیاهی
دور از مردمی که عشق را گناه می دانند
زیر همین تک درخت نخل بلند
با یک شاخه گل مروارید
حرف های عاشقانه بزنیم
آمینا؟
تو فکر میکنی که من بی منطقم؟
نه امینا
تو من را میفهمی
آه
آب سرد است
تا غروب به جزیره می رسیم


31/oct

Thursday, October 28, 2010

bIg mAMa



آسمان سیاه است
تو سیاه پوشیده ای
آسمان غمگین است
تو رخت عذا بر تن
چنان خاک ها را می گریی که کفن پیداست
کفن خاکی
دست های تو خاکی
در این آسمان گرفته
هر سه سیاه
یک لایه تاریکی
روی پنجره ی اتاقت
پرده های مشکی ضخیم
اینجا آسمان بوی مرگ می دهد
بوی نم
بوی مرده
و تو
همان من به آخر دنیا رسیده
بعد او
مادر بزرگ
زود نرفتی؟


28/oct

Wednesday, October 27, 2010

سمت



با آهنگی به غمگینی آغوش تو
تا خرخره غرق اسکاچ روسی
به یاد گرم ترین روز هم آغوشیت
به یاد آن لحظه که آغوشم سرد شد
برای آن چشمان مرده ی بی حست
و تن کبودت،سفید مثل گچ
با صد مایل در ساعت
جاده ی چالوس را
پیچ چاده پیچید
من نپیچیدم
دستهایم باز است
می آیی؟

28/oct