Monday, December 27, 2010

YAHOO!


من چیزی نپرسیدم،اشاره هم نکردم،خودش گفت که این کاره ست.گفتم برای چی؟خونه ی آبی کم دویست تا میرزه.گفت:مخ پسر املاکی که خونه پیششه واس فروش رو زدم ،کلید اینجا رو گرفتم تا وقتی بفروشه آبی رو
می گفت:چرا نذاشتی دکتر بشم؟غش غش می خندید ،وقتی آنروز یادش می آمد.
گفتم:مهربان آویزونیه دومی نداره،یه دفعه بیاد بیمارستان، ببینه نیستی قضیه سه میشه.
عاشقش شده بودم،از همان نگاه اول
***
ساعت را نگاه می کنم. عقربه های ساعت کهنه ایستاده.بلند می شوم و کمی موس را حرکت می دهم ،مانیتور آرام روشن می شود
نزدیک پنج است.
روبروی پنجره می ایستم،خیره می شوم به خانه ی آبی،چراغ های خاموش،لیوان نصفه ی قهوه را می برم سمت دهانم،کوچه ساکت تر از همیشه ،بغ کرده ،سرشار غار یک کلاغ لاغر مردنی ست.
دیر کرده!نه،پیدایش شد.
از سر کوچه می دیدمش،مانتوی تنگ آبی رنگ ،کیف آبی،روسری سبز آبی افتاده روی شانه هایش و موهای طلایی آزادش،قدم زدن های بی قیدش.
مثل همیشه قبل از اینکه برود داخل خانه ی آبی ،بر می گردد و پنجره ام را نگاه می کند،آرام لبخند می زنم و سری تکان می دهم.
می خندد،ساعت را نشانم می دهد و علامت پنج را نشانم میدهد،پنج دقیقه ی دیگر
***
از خیابان که پیچیدم داخل کوچه مان،نور آبی قرمز ماشین پلیس ماسیده بود در و دیوار ها را
روبروی خانه ام بود،آرام سر پل خانه پارک کردم.
پایین آمدم،یک سرباز روبروی خانه ی آبی ایستاده بود،در خانه باز بود و صدا می آمد:
-اشتباه شده جناب سرهنگ،به خدا من این کاره نیستم!
-معلوم میشه خانوم،بفرمایید،بفرمایید!
آخرین بار،آقا و خانم ستایش، پیرمرد و پیر زنی که جراح بودند،ستایش جراح مغز و اعصاب و همسرش جراح چشم، ساکن خانه آبی بودند، سه ماه پیش رفتند کانادا که بمانند.
صدای گریه می آمد.
چند لحظه بعد ،یک دختر و پشت سرش یک سرباز و یک درجه دار خارج شدند.
-سلام جناب مهربان
درجا دار برگشت و نگاهم کرد.
-به به به مهندس پیرنیا،اینجا چی کار می کنی؟
در آغوشش گرفتم
-یک ساله اینجا ساکنم،تو خوبی مستر مهربان؟
-چاکرم آقا،بالا مالا ها می شینی،کم پیدایی،زن نگرفتی؟
-مخلصم،نه وقت زن گرفتن ندارم،چی شده؟لشگر کشی کردی محل ما؟
دختر ناگهان پرید سمت من:آقای پیرنیا،تو رو خدا شما به جناب سرهنگ بگید که من اینجا تنها نیستم ،اشتباهی گرفتن منو!
-بشین تو ماشین خانم،ببرش داخل ماشین سرباز خسروی!
نزدیک بیست و شش را داشت،قد بلند و میزان ، ترکیب صورتی اروپایی وآرایشی غلیظ .
-صب کن مهربان ،بابا این بنده خدا چی کرده مگه؟
-خسروی،دس نگه دار
آرام من را به کناری کشید.
-ازش شکایت شده،یه شخص نا شناس که گویا تو این محلس
صدایش را آرام کرد
-گفته این خانم آره
-این خانم آره؟یعنی چی؟
-آرام پیرنیا،ااا،طرف گفته این دختره مشکل اخلاقی داره،بابا این محل رو که میشناسی؟همه آدم حسابی ان، عین خودت،سرهنگ رو اینجا حساسه،اینو میشناسی؟
-آره ،تو که اینجوری نبودی مهربان،بابا این نوه ی دکتر ستایشه،سه هفته پیش رفتن کانادا،خانمش سکته کرده بود ،بردش اونجا یکی دو ماه دیگه بر می گرده،این بنده خدا هم مراقب خونه ی بابا مامان بزرگشه
-دکتر ستایش؟
-خودش جراح مغز بود،خانمش جراح چشم،نمیشناسی؟
-اینورا کوچه هاش آرومه،تا حالا نیومده بودم اینجا،نمیشناسمشون،طرف اینجا چی کار میکنه؟مطمئنی مورد نداره؟
-مهربان ، تهمت زدن بابا،تا ساعت پنج بیمارستان چمران کار می کنه،این حرفا چیه،زشته بابا،مردم آبروشونو از سر راه نیاوردن،ستایش برگرده بفهمه،الم شنگه به پا می کنه کار دستتون میده،دم کلفته.
رو به دختر کرد:ااا بابا خانم دکتر چرا نگفتی؟بیمارستان چمران کجاست؟
-دکتر نیست،نرسه،چمران تهران،خیابون ولیعصر
-باشه،خانم بفرما شما داخل،یک مقدار پوشیده تر رفت و آمد کنید
-چشم..
-شیطون ،اینهمه آمارشو داری،نکنه براش نقشه کشیدی؟
-برو مهربان،پدر سوخته،نه دیوانه باهاشون رفت و آمد خونوادگی دارم،میشناسمشون.
-همین رفت و آمد دستت رو بند می کنه دیگه،اما خوب چیزیه و غش خندید،بابا بیا اینجا کارت دارم پیرنیا،یک ساله ندیدمت،خسروی سوار شو برو با بچه ها گشت،من خودم میام
از اینهمه دروغی که گفتم،ترسیدم
***
اسمش مهتاب بود


for smallest name!big heart!!!
27/dec

No comments: