Thursday, December 30, 2010
Wednesday, December 29, 2010
نوشته
از چشم هایت بود؟
یا قلب من؟
که شانه هایم زخم غربت غروب دارد
که اینچنین
بر دوراهی مانده ام
و اینگونه به بوی شب
عطر تنت
آغشته گشته ام
از نگاهت بود یا دلم؟
که بر سطر سطر دفترم
واژه های تلخ،رژه می روند
و سمفونی اندوه
پروانه ی لحظه ها را
از پنجره ی وقت
به گوشه ی خیابان
پرتاب می کند
از چشم هایت بود یا قلب من؟
از نگاهت؟یا دلم؟
29/dec
Tuesday, December 28, 2010
جان مریم،چشماتو وا کن
سر خونه ی دلم ، لونه ی غمم ، یاد او نشسته
یاد تِسمه و تفنگ ، قِطار فشنگ ، مادیون خسته
سر سنگ چشمه ها ، توی دره ها جاده های باریک
در اون شب های بارون ، چیک چیک نودون ، کوچه های تاریک
لا لای لای ، آخ لا لای لای
بخواب نقل و نمکدون ، بخواب غنچه ی زمستون
الان پشت شیشه ها ، روی چینه ها ، گربهه بیداره
صدای چرخای گاری ، پای فراری ، پشت اون دیواره
لا لای لای ، لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره
کره اسب زین طلا ، عروس صحرا ، پری بیابون
یال خونی شیرا ، روی شونه هاش ، افتاده پریشون
لا لای لای گل انار ، مونده یادگار
از بابای پیرت
که یک شو به کوه و دشت ، رفت و برنگشت
منو کرد اسیرت
براش مهتاب ایوون ، کبک کوهستون
گریه کردن از غم
رو طاق چکمه و شمشیر ، زین اسب پیر ،وای
مونده غرق ماتم
لالای لای ، لالای لای
بخواب شاخه ی نیلوفر ، بخواب ناز دل مادر
براش دستمال سفید ، از سرِ دَستا ، پرگرفت و رقصید
آبِ زیر پل نالید ، شب پره نخوابید ، سرنَزَد خورشید
لالای لای ، آخ لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره
کره اسب زین طلا ، عروس صحرا
پری بیابون
یال خونی شیرا ، روی شونه هاش
افتاده پریشون
لالای لای ، آخ لالای لای
بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره
برای آرام بخش قلب و روح افسار گسیخته ام
به یاد اسطوره ی لطافت صدای ایران
برای تنها اپرا خوان ایران
برای آنکه تک بود
زنده یاد
استاد
محمد نوری
برای تنها اپرا خوان ایران
برای آنکه تک بود
زنده یاد
استاد
محمد نوری
Monday, December 27, 2010
YAHOO!
من چیزی نپرسیدم،اشاره هم نکردم،خودش گفت که این کاره ست.گفتم برای چی؟خونه ی آبی کم دویست تا میرزه.گفت:مخ پسر املاکی که خونه پیششه واس فروش رو زدم ،کلید اینجا رو گرفتم تا وقتی بفروشه آبی رو
می گفت:چرا نذاشتی دکتر بشم؟غش غش می خندید ،وقتی آنروز یادش می آمد.
گفتم:مهربان آویزونیه دومی نداره،یه دفعه بیاد بیمارستان، ببینه نیستی قضیه سه میشه.
عاشقش شده بودم،از همان نگاه اول
***
ساعت را نگاه می کنم. عقربه های ساعت کهنه ایستاده.بلند می شوم و کمی موس را حرکت می دهم ،مانیتور آرام روشن می شود
نزدیک پنج است.
روبروی پنجره می ایستم،خیره می شوم به خانه ی آبی،چراغ های خاموش،لیوان نصفه ی قهوه را می برم سمت دهانم،کوچه ساکت تر از همیشه ،بغ کرده ،سرشار غار یک کلاغ لاغر مردنی ست.
دیر کرده!نه،پیدایش شد.
از سر کوچه می دیدمش،مانتوی تنگ آبی رنگ ،کیف آبی،روسری سبز آبی افتاده روی شانه هایش و موهای طلایی آزادش،قدم زدن های بی قیدش.
مثل همیشه قبل از اینکه برود داخل خانه ی آبی ،بر می گردد و پنجره ام را نگاه می کند،آرام لبخند می زنم و سری تکان می دهم.
می خندد،ساعت را نشانم می دهد و علامت پنج را نشانم میدهد،پنج دقیقه ی دیگر
***
از خیابان که پیچیدم داخل کوچه مان،نور آبی قرمز ماشین پلیس ماسیده بود در و دیوار ها را
روبروی خانه ام بود،آرام سر پل خانه پارک کردم.
پایین آمدم،یک سرباز روبروی خانه ی آبی ایستاده بود،در خانه باز بود و صدا می آمد:
-اشتباه شده جناب سرهنگ،به خدا من این کاره نیستم!
-معلوم میشه خانوم،بفرمایید،بفرمایید!
آخرین بار،آقا و خانم ستایش، پیرمرد و پیر زنی که جراح بودند،ستایش جراح مغز و اعصاب و همسرش جراح چشم، ساکن خانه آبی بودند، سه ماه پیش رفتند کانادا که بمانند.
صدای گریه می آمد.
چند لحظه بعد ،یک دختر و پشت سرش یک سرباز و یک درجه دار خارج شدند.
-سلام جناب مهربان
درجا دار برگشت و نگاهم کرد.
-به به به مهندس پیرنیا،اینجا چی کار می کنی؟
در آغوشش گرفتم
-یک ساله اینجا ساکنم،تو خوبی مستر مهربان؟
-چاکرم آقا،بالا مالا ها می شینی،کم پیدایی،زن نگرفتی؟
-مخلصم،نه وقت زن گرفتن ندارم،چی شده؟لشگر کشی کردی محل ما؟
دختر ناگهان پرید سمت من:آقای پیرنیا،تو رو خدا شما به جناب سرهنگ بگید که من اینجا تنها نیستم ،اشتباهی گرفتن منو!
-بشین تو ماشین خانم،ببرش داخل ماشین سرباز خسروی!
نزدیک بیست و شش را داشت،قد بلند و میزان ، ترکیب صورتی اروپایی وآرایشی غلیظ .
-صب کن مهربان ،بابا این بنده خدا چی کرده مگه؟
-خسروی،دس نگه دار
آرام من را به کناری کشید.
-ازش شکایت شده،یه شخص نا شناس که گویا تو این محلس
صدایش را آرام کرد
-گفته این خانم آره
-این خانم آره؟یعنی چی؟
-آرام پیرنیا،ااا،طرف گفته این دختره مشکل اخلاقی داره،بابا این محل رو که میشناسی؟همه آدم حسابی ان، عین خودت،سرهنگ رو اینجا حساسه،اینو میشناسی؟
-آره ،تو که اینجوری نبودی مهربان،بابا این نوه ی دکتر ستایشه،سه هفته پیش رفتن کانادا،خانمش سکته کرده بود ،بردش اونجا یکی دو ماه دیگه بر می گرده،این بنده خدا هم مراقب خونه ی بابا مامان بزرگشه
-دکتر ستایش؟
-خودش جراح مغز بود،خانمش جراح چشم،نمیشناسی؟
-اینورا کوچه هاش آرومه،تا حالا نیومده بودم اینجا،نمیشناسمشون،طرف اینجا چی کار میکنه؟مطمئنی مورد نداره؟
-مهربان ، تهمت زدن بابا،تا ساعت پنج بیمارستان چمران کار می کنه،این حرفا چیه،زشته بابا،مردم آبروشونو از سر راه نیاوردن،ستایش برگرده بفهمه،الم شنگه به پا می کنه کار دستتون میده،دم کلفته.
رو به دختر کرد:ااا بابا خانم دکتر چرا نگفتی؟بیمارستان چمران کجاست؟
-دکتر نیست،نرسه،چمران تهران،خیابون ولیعصر
-باشه،خانم بفرما شما داخل،یک مقدار پوشیده تر رفت و آمد کنید
-چشم..
-شیطون ،اینهمه آمارشو داری،نکنه براش نقشه کشیدی؟
-برو مهربان،پدر سوخته،نه دیوانه باهاشون رفت و آمد خونوادگی دارم،میشناسمشون.
-همین رفت و آمد دستت رو بند می کنه دیگه،اما خوب چیزیه و غش خندید،بابا بیا اینجا کارت دارم پیرنیا،یک ساله ندیدمت،خسروی سوار شو برو با بچه ها گشت،من خودم میام
از اینهمه دروغی که گفتم،ترسیدم
***
اسمش مهتاب بود
for smallest name!big heart!!!
27/dec
27/dec
تقاطع
رود
چشم هایش را به من می بخشد
من
دلم را به او
آواز می خواند برایم
من
مویه های تاریکم را برایش می سرایم
شادیش
قسمت من است
اندوهم برای او
با لبخندش هر لحظه،شیرین کامم می کند
زهر می پاشم حلقش را با گریه هایم
در دست های من جاریست ،زمزمه اش
سینه اش را می آشوبد ،سکوت تلخ من
رود
ای مهربان ترین
ای آشنا با پیچ و خم من
با تو
تو
به دریا خواهم پیوست
27/dec
Saturday, December 25, 2010
مریض تو
خنده
می گریم
گریه
می خندم
نگاه می کنم به پنجره
نوای آرام مرد چوپان
نی لبک
آرام
تاب می خورم
آه می کشم
بی حوصله
دور حیاط می دوم
به کلاغ روی دیوار سنگ میزنم
به زمین و آسمان،چپ نگاه می کنم
سکوت
تیک ساعت
یک بطری بالانتینز
تا آخرین قطره
به آتش می کشم خودم را
خاموشش می کنم
جیغ می کشم
صدایت می زنم
می نشینم
زانو به بغل
نزدیک دیوانه شدن
تو می آیی
باز می گویی:باز یک دقیقه نبودم
یک دقیقه؟
هفت قرن انتظار!!!
می فهمی؟
25/dec
قرار
می آیم
اما کمی دیر
برای خریدن گلی که به صورتت بیاید
***
می آیم
کمی خسته ام اما
می دانی؟
تمام شب را به یاد دیدارت بیدار مانده بودم
***
می آیم
کمی بعد از غروب آفتاب
تا چشمانت
آفتاب دیگری باشد از مغرب
***
می آیم
اما گیج می زنم کمی
نمی دانم از کدام صدف اقیانوس؟؟!
گفته بودم:
چشمانت عجیب ترین مروارید سیاه دنیاست؟
***
می آیم
می دوم مسیر های بین مان را
آخر طاقتم طاق شده
دلم،تنگ آن موسیقی لطیف،آن صدایت،آن ناز پر کرشمه
***
می آیم
دستانم اما پر از آسمان آبی
و یک هدیه ی مترنم
همراه با چهل ساز مختلف
همه را به یک جا برایت می زنم
سمفونی باران و نسیم و آفتاب و سبز ها
خواهم خواند :دوستت دارم،تا از دوست داشتنت بمیرم
25/dec
خلوت
روبرو کسی نمی آید
پشت سر
خبری نیست
باد می آید و خاطره ها
بر خاک می نشیند
و خاکه های اندوه
بر موی و روی.
در نجوای سکوت و خلوت فصل
سنجاقک لحظه
بال می زند
تنهایی بی پایان مرا
گرم می شوم
در همهمه ی پنهان برگ هایی که
به خواب میروند
بر بالش حرف هایم
بیدار می شوم
فکر می کنم
پروانه هایت در عمیق هول جایم گذاشته اند
یا نه؟
چه قدر دلم می خواهد
غبار از کفش حوصله بروبم
تا مسیر پارک بکشانم کوچه ی سکوت را
تا بیایی و بنشینی بر نیمکت حالا
و ببینی سرسره بازی عشق را
آه
اما
خاموشی
در نگاهم بیدار مانده
و باد
کوچه را با تمام خاطرات جارو می کند
تقدیم به عکاس،مترجم و دوست خیلی خوبم سمانه
25/dec
Monday, December 20, 2010
توان
هرگز نتوانستم
سایه را
با کبوتر آشتی دهم
هراس را از کوچه های بن بست
به بیابان حاشیه بکوچانم
هرگز نتوانستم
رویاهایم را
که هر نیمه شب باز می گردند
زخمی و اندوهگین نبینم
و در هیاهوی جیر جیرک ها
بیدارشان نگه دارم
نتوانستم
ماهی قرمز کوچکی را
که در انگشتان گیجم
بی آب جان میداد
در یابم
هرگز نتوانستم و عشق
در خلوت دست هایم
هر روز که می گذرد
زردو
زردو
زرد می شود
20/dec
پچ
دیگر به سیاه مشق هایم فکر نخواهم کرد
دیگر فکر نمی کنم که وجود داری
و لبخندی که سال های دراز
عینک ذهنم را
لعابی دلخواه می زد،از یاد می برم
دیگر
نه می خواهم آفتاب را ببینم
نه نگاه تو را
می خواهم گردن بندی ببافم از کوکب و شیپوری
با هزار مروارید طلایی
بیاویزمش گردن مترسک
نه تو
دیگر به آن پچ پچ عاشقانه
دل نخواهم بست
و به خاک می سپارم
تمام قدم های عشقولانه ای که دست در دست ،با تو زدم
دیگر برایم مهم نیست
با کی
و کجا
و روی کدامین شانه ی عاشق دروغین،تکیه کرده ای
مهم نیست چگونه برای جسمت
عشق را فیلم نامه ای می کنند،پر حرارت و آتشین
و بازی می کنند تجاوز به تو را
مهم نیست بعد چند بار
کنارت می گذارند
و می شوی آشغال
و می شوی تکراری
و عوض می شوی با یک ملخ دیگر
که قرمزتر است
و سکسی تر
دیگر به آن نامه های احمقانه ای که یک روز ،عاشقانه می نامیدمشان
احساس ندارم
گذاشته ام روی هیمه های سرخ دار خشک و شکسته ی زخمی
مثل قلب من
به آتش می کشم
در روی بخاری حلبی
یک به یک
و آهسته می گویم(دقیقه ای ستاره بار)
عشق،با تو زنده شد
و بی تو
آه
20/dec
Tuesday, December 14, 2010
Monday, December 13, 2010
برای تمام بدهی هایم به باران
یکم:نم اول
***
باد می آمد
یاد تو
گذشت از پرده ها
کنار من روی تخت خوابید
سرش را
روی سینه
یاد تو
آه
ماسید چک چک اولین نم باران روی شیشه
چشمانم نم زد
------
------
------

دوم:بارش باران
***
باران می آید
برگ های گل کوکب درونم
چترهایش را
می گستراند
گویی
سنجاقک یادی
در کوچه باغ خاطره
پرسه می زند
-----
-----
-----
سوم:باز باران
***
باران که می آید
سیرسیرک وقت
بر صفحه ی دلم
آرام می گیرد
و عقربه ی خواب
به آرامی
راه خودش را
در پیش کلی فکر
از میان تنه ی تنومند دلتنگی ها
بیرون می کشد
-----
-----
-----

چهارم:طوفان و باد
***
طوفان باد باران
در بهبهه ی عشق من و تو
چنان
گوش کن:
باران که می آید
چیزی شبیه کرم
آرام آرام
بیرون می خزد
از سرزمین خزانی اجدادیم
چیزی که می لولد
بر گستره ی خوابم
و می آشوبد
آرامش شبانه ام را
-----
-----
-----
پنجم:باران شلاقی
***
امشب باران چنان می بارد که گویی
هر چیز بین من و تو
شسته می شود
و من یادم می رود که تا کجا
که تا کجا
دوستت داشتم
و یادم می رود
مسیر خانه ات را
و از یاد می برم
چه اشک هایی که برایت ریختم!.
زیر صاعقه و باران شلاقی
زانو زده به زمین
خودم را در آغوش می گیرم
هم آمیخته اشک هایم با باران
آرام
جاری می شوم با باران
در خودم
حل می شوم
-----
-----
-----

ششم:باران بی حیا
***
مرزی نیست
بین آسمان و شکم اش
کرده آویزان شومبولش را
جیش می کند شر و شر به زمین
و بعد می گذارد،
می رود!
بی شعور!!
-----
-----
-----
هفتم:بعد باران
***
دنیا پر رنگین کمان
از نو متولد شده
همه جا و همه کس
آسمان کثافت تهران،آبی
خیابان های روغن گرفته،تمیز
درختان گردوغباری،سبز
من اما
قدم زنان
قطره قطره های باران را
می اندیشم
*
**
***
***
باد می آمد
یاد تو
گذشت از پرده ها
کنار من روی تخت خوابید
سرش را
روی سینه
یاد تو
آه
ماسید چک چک اولین نم باران روی شیشه
چشمانم نم زد
------
------
------

دوم:بارش باران
***
باران می آید
برگ های گل کوکب درونم
چترهایش را
می گستراند
گویی
سنجاقک یادی
در کوچه باغ خاطره
پرسه می زند
-----
-----
-----
سوم:باز باران
***
باران که می آید
سیرسیرک وقت
بر صفحه ی دلم
آرام می گیرد
و عقربه ی خواب
به آرامی
راه خودش را
در پیش کلی فکر
از میان تنه ی تنومند دلتنگی ها
بیرون می کشد
-----
-----
-----

چهارم:طوفان و باد
***
طوفان باد باران
در بهبهه ی عشق من و تو
چنان
گوش کن:
باران که می آید
چیزی شبیه کرم
آرام آرام
بیرون می خزد
از سرزمین خزانی اجدادیم
چیزی که می لولد
بر گستره ی خوابم
و می آشوبد
آرامش شبانه ام را
-----
-----
-----
پنجم:باران شلاقی
***
امشب باران چنان می بارد که گویی
هر چیز بین من و تو
شسته می شود
و من یادم می رود که تا کجا
که تا کجا
دوستت داشتم
و یادم می رود
مسیر خانه ات را
و از یاد می برم
چه اشک هایی که برایت ریختم!.
زیر صاعقه و باران شلاقی
زانو زده به زمین
خودم را در آغوش می گیرم
هم آمیخته اشک هایم با باران
آرام
جاری می شوم با باران
در خودم
حل می شوم
-----
-----
-----

ششم:باران بی حیا
***
مرزی نیست
بین آسمان و شکم اش
کرده آویزان شومبولش را
جیش می کند شر و شر به زمین
و بعد می گذارد،
می رود!
بی شعور!!
-----
-----
-----

***
دنیا پر رنگین کمان
از نو متولد شده
همه جا و همه کس
آسمان کثافت تهران،آبی
خیابان های روغن گرفته،تمیز
درختان گردوغباری،سبز
من اما
قدم زنان
قطره قطره های باران را
می اندیشم
*
**
***
14/DEC
Thursday, December 9, 2010
نیلوفر غریب
با لبخندی شیرین
زیباترین به ناز*
در بوسه ی صبح می شکفت
و جهان کوچکش
از رویایی بزرگ شیر می نوشید
جاده
در انتهای دلتنگی
پرسه میزد
و خاک
خیس غروب و غربت بود
خیس از چشمان سیاه مهدی
که مرگ بیدار
از حاشیه ی حادثه می سرید
آه
غنچه ی نشکفته!
نیلوفر*غریب!
و خورشید
خواب سه آفتابگردان جوان را
ناباورانه می گریست
برای بهناز،مهدی،نیلوفر کوچک
که درجاده ی ساوه-تهران
مرگ را در آغوش کشیدند
28/3/77
گیل چالان
edit
9/dec
که درجاده ی ساوه-تهران
مرگ را در آغوش کشیدند
28/3/77
گیل چالان
edit
9/dec
Wednesday, December 8, 2010
انتظار
این روز های نیامدنت
خاموشی خودم
خاموشی آفتاب
سپیده سرک می کشد
بندر را
و در ازدحام انتظار
نفس می کشید ایستگاه
:یک تا دو ساعت دیگر
با من که پرسیده بودم ،گفتند.
با واژه هایی که بیدار گشته اند ،راه می روم
راه می روم
می مانم
راه می روم
می مانم ،با هولی که در من چرت می زند
چهره ها را می کاوند
اشباحی که چمدان ها را
بر سکوی اشتیاق می نشانند
سیگاری می گیرانم
و دود گرمش
در سکوت مه
راه می افتد
را می روم با
می مانم با
راه می روم!
می مانم!
بر بالای آخرین تیر چراغ
کلاغی
مرا می پاید
من
راه را
اسفند 80
بندر انزلی
ترمینال
بندر انزلی
ترمینال
Tuesday, December 7, 2010
این مدام
این دغدغه های مدام
تا انتهای کدام بلندی می بردمان
نگاه که می کنی
گرد و غباری سیاه
تخت خورشید را بلعیده
و بالا ستاره ای که گرم می سوزد
ترا به خویش می خواند و مرا
انتهای این درخت دیر سال
که بر گستره ی جهان سایه انداخته
میوه ی شیرینی است
با طعم گس اندوه
و خوابی بلند
که وحشت سقوط را
تا سطح خاک
تقلیل می دهد
تقدیم به جنبش دانشجویی تهران
7/dec
آفت دلتنگی
چقدر
چقدر دلم می خواست
مثل همین شالیزار روبرویم
آب و آفتابی داشتم
تا سبزی ساقه ها را
بتماشا می نشستی
و عطر دامنت
هنگام عبور
قطره قطره
عطش برگ ها را فرو می نشاند
و آفت دلتنگی زردم نمی کرد
چقدر دلم می خواست
وقتی دست می کشی به روی ساقه های این شالیزار پر نسیم
تن من
روی هر ساقه ساقه اش بود
نوک هر برگ
چقدر دلم می خواست
شبنم روی زمین بودم
می چسبیدم دامنت را
می ماسیدم روی پوستت
و در آن ابریشم بی تصور
بخار می شدم
می مردم
چقدر دلم می خواست
آب و آفتابم باشی
7/DEC
Monday, December 6, 2010
قاتل جاری
و بعد
ماه پشت ابر
رود دیوانه
نوای غمگین آن کو کوی شب خوان
مخلوط با آرامش نی
نوید میدهد:
تو رفته ای
****
تو رفته ای
دیگر کسی در پسکوچه های روستامان قدم نمیزند
تو رفته ای و دیگر
هیچ کدام از پسر های ده
رویایت را نمی بیند
و شب ها را گریه نمی کنند
فقط گاهی صدای فحاشی
به رود
دیگر کوچه ات غرق آواز عاشقانه نیست
دیگر کسی نمی اندازد پشت در خانه تان
نامه ها یی پر از لک اشک
و هیچ کس
به رودخانه سلام نمی دهد
***
تو رفته ای
به عشق تو
اما من
از پل چوبی سفید تق و لق نیمه شکسته میخ طویله ای
چشم ها قرمز
گونه ها پر اشک
یک دشنه در دستم
زیر لب:به سمت تو می آیم
سوراخ خواهم کرد قلب این قاتل را
شیرجه
***
6/dec
Saturday, December 4, 2010
LovE tIMe!
حتی با باد ،قسمت نخواهم کرد
تنهایی شیرینم را
که سهم تو
با دلتنگی هایم به خواب رفته
آرام نفس میکشم
آرام برایت لالایی
دست می کشم خم هر طره ی گیسویت را
عمیق نفس می کشم
ریه هایم غرق یاس می شود
دست می کشم تمام پیچ و خم اندامت را
با هیچ زنده یا مرده ای شریک این لحظه نخواهم شد
انگشتانم را گره هر انگشتت میکنم
انگشتانی که مثل آرشه های ویولن
لطیف و شکنندست
آرام آرام
لبانت را می بوسم
حتی با خدا قسمت نخواهم کرد این لحظه را
به خواب می روم لب بر لب
کنار پنجره ای که به خیابان چشم دوخته است
میان خواب و بیداری
آرام می گویم :
دوستت دارم
تقدیم به پایه ترین چتر کل روم های یاهو ریحانه جون
4/dec
باد ها
بر هزار صندلی خالی
نشسته ام
و باد
آه
این باد هرزه
و تو
تو در کجای سرزمین من ایستاده ای
که باد
اینگونه پریشان می کند
برگ برگ خاطرات کودکیهایم را
صاعقه های مهر
سیاهی سالیان را
آرام
آب می کنند
و من
می اندیشم
به ندیده هایم
به نا شنیده ها
به تو
که هر کجا می رسم
هر کجای این سرزمین بکر را
کشف ات می کنم
تو آنجا معنا داری
تو انجایی
و همه ی وجود من
بی آنکه دسته گلی داشته باشد
ترانه در گلو
عشق را برایت می خوانم
4/dec
Friday, December 3, 2010
هندو
در یک مشت تاریکی نشسته ام.از صبح اینجایم اما نمی دانم از كامادو چه می خواهم.
كامادو روبروی من ایستاده،برق میزند،چشمانش بی رمق است،آنقدر بی رمق که شک میکنی بتواند کاری برایت کند.
کمی آنطرف تر شیوا عبوس و جدی ایستاده،اخمو نگاهم میکند.
عودی که در دست من است آرام به انتها میرسد،بوی آرام گل سرخ مشامم را نوازش می کند.
از صبح تنها ایستاده ام روبروی كامادو و حرفی ندارم با او که بزنم.گیجی، منگی، تاریکی و چشمان مرده ی شیوا خسته ام کرده.
از ماه قبل مدام دلتنگ كامادو می شدم،اما چرا ،نمی فهمم.
من که کسی را زیر سر ندارم؟نه وقتش را دارم ،نه رویش را،نه زبانش را ،بس که بی عرضه ام.
دستم میرود سمت زمین تا بلند شوم و بروم خانه که صدای پایی نرم و آهسته نزدیک میشود.
جا به جا میشوم سر جایم و باز به حالت تعظیم می نشینم جلوی الهه ی شیوا.
طرف می ایستد روبروی كامادو،عطر دخترانه اش می پیچد زیر بینی ام.
در دود عود من گم شده،زیر لب چیز هایی می گوید.
چند دقیقه بعد بغض کرده حرف میزند با كامادو:آخه ... دوستش دارم...بش بگم؟...
نمیدانم حضورم را میداند یا بس که محو دعاست کسی را نمیبیند.
کمی جرات پیدا می کنم و آرام بلند می شوم.تا كامادو می روم و نزدیکش می نشینم.
کمی نزدیک تر می روم،کنار میزنم ابر های بین مان را،و زیر چشمی می پایمش.
زیباست،چشمانش بسته است و صورتش پر اشک،ابروانی مثال کمان آرش،لبانی مینیاتوری،چانه ای کیپ برای بوسه،اندامی ریز و آهنگین،انگشتانی لاغر و کشیده که به هم مشتشان کرده ،یک در میان،و گرفته روی سینه اش،عین ابر بهار می گرید.
رو به كامادو می کنم،لبخند زیرکانه ای می زنم،یک چشمک کوچک و اشاره می کنم به دختر،كامادو اما همانطور بی حس نگاهم می کند.
عود را به پیشانی میشکم و به روی لب ها و آرام می بوسم.
گریه دختر شدید تر شده ،در میان گریه کسی را صدا میکند:
-کا..
دقیق می شوم
-کاوی..
زده به سرم،توهم زده ام
-کاوی
یا الهه ی سرسوتی
سرم را بلند می کنم و آنقدر به دختر نزدیک می شوم که می توانم گوشش را ببوسم،هر چه نگاهش می کنم نمیشناسمش.
همانطور که زل زده ام به او ،بدون مقدمه بر می گردد و چشم در چشم می شویم،می خواهم خودم را عقب بکشم تا نترسد،اما دیر شده
یا الهه ی ناهید
زیباییش ظرافتی دارد به اندازه ی یک روز نم نم بارانی
قبل از اینکه بفهمم چه شده عود ها را به سمتی پرت می کند و در آغوشم میگیرد و زیر لب می گوید:
آه،ممنون كامادو
آرام می گویم:ترکوندی کامادو
***
الهه ی کامادو:الهه ی عشق -هندو
الهه ی شیوا:الهی مرگ -هندو
الهه ی سرسوتی:الهه ی علم و دانش و همسر برهما- هندو
الهه ی ناهید:الهه ی زیبایی-هندو
کاوی:اسم پسر هندو برداشت از سایت
http://www.hindunames.net/boy-names-any-page-8.htm
4/dec
Subscribe to:
Posts (Atom)