Sunday, October 31, 2010
آن بوسه های همیشه
یک بوسه برای همیشه
به روی لب هایت می گذارم
داغ اش تا ابد
همه جا
همراهت می ماند
***
قدم هایم سست
این کوچه ی یخ بسته
قبرستان من است
از آن هنگام که
دریچه های قلبم
خالی شد از تو
خالی اش کردی
***
یک بوسه برای همیشه
به پیشانی ات می زنم
به گوشه ی لبهایت
روی چال گونه ات
وقتی میخندی
سوزشش تا ابد همراهت هست
میدانم
***
این کوچه
این خیابان
این ده
این شهر
این کشور
این قاره
کره ی زمین
جهنم سرد من است
و من با پاهایی بی حس
عزم خروج از منظومه ی شمسی را کرده ام
اما بعید است به خم این کوچه برسم
***
یک بوسه برای همیشه
به اتصال گوشواره ی مروارید و گوش ات
یکی برای گردن
یکی روی جناغ سینه،کنار گردن بند سیاه
عین سرب میماند
کبود و بنفش
به روی پوستت
***
چقدر این کوچه باریک است
چقدر این کوچه تاریک
چقدر کثیف
سرد
و رخوتی عجیب
تنم را به خوابی شیرین دعوت می کند
***
از همان که میدانی برای همیشه
یکی روی سینه ی پاهایت
روی کاسه ی زانو
نگاه کن!
همه ی تنت
لبریز داغ هایی ست
که وجب به وجب پوستت را پوشانده
مثل جزام
با اسم کاوه
و من در پس پنجره ات
مثل یک گدای ژنده پوش بی ارزش
لولیدن هزاران کرم را حس میکنم
آهسته
مرگ می شوم
تجزیه
هیچ
هیچ
هیچ
31/oct
این زمین خشک!ایران
می دانی؟
می بینی؟
که چگونه در یک دنیای در بسته ،حقیر،احمقانه،پوچ،سراسر قتل و غارت و خشونت،
زندگی می کنی؟
می بینی که چه وضعی درست کرده ای؟
فقط خودت؟و هم صدایانت؟
فقط کسانی که این نغمه ی دروغین و پوچ را با تو هم صدایند؟
حرص ثروت و قدرت چشمانت را کور کرده و نزدیکانت را برای خوش خدمتی می فروشی!
خوش خدمتی به کسی که آرمانش را خیال می کنی می فهمی!
اما نفهمیده ای.
خدمت برای کسانی که در یک چشم بر هم زدن،با صدای یک ترق،با حساب های بانکی پر و پیمانشان ،از اینجا فرار میکنند!
تو میمانی و سیاهی،تو میمانی و خشونت مردم،تو و نفرت یک ملت،که تا خون نبینند آرام نمی شود!
از قوانین یک انقلاب است، و در این انقلاب نو، تنها ملت بازنده اند و جان تو!
کمی فکر کن
تنها وجدان و انسانیت تو نجاتت می دهد،نه هیچ دین اسلام یا قانون مدنی جمهوری اسلامی!
تنها روح سفید و انسانی تو،نه هیچ قدرت آسمانی یا زمینی!
اطمینان میدهم
شک نکن
برای بسیجیان،سپاهیان و همه ی خوش خدمت های دولت اسلامی
سی و یکم اکتبر دوهزار و ده
کاوه آزاد
ایران-تهران
سی و یکم اکتبر دوهزار و ده
کاوه آزاد
ایران-تهران
آمینا دوازده
آمینا
آسمان ابریست
هر جا تکه ای
ابر ها شکل هایی میسازند
شکل عشق من و تو
آن یکی که آنجاست
شبیه موج های دریاست
موج همان دریایی که در ساحلش دیدمت
همه جا آبی شد
آمینا
یادت می آید؟
***
آمینا
بیا به یک جزیره گرم برویم
همراه با صدای مرغان دریایی
آرام
موج ها را بشکافیم
شانه به شانه شنا کنیم
اگر خسته شدی قول میدهم روی شانه هایم سوارت کنم
تا به ساحل آن جزیره ی گرم خالی برسیم
آنجا
دور از همه ی آدم هایی که دروغ می گویند
دور از تمام ماشین های دود زای پر سرو صدا
دور از تمام آدم هایی که گناه ،لای هر دقیقه شان پنهان است
دور از آشغال ها و سیاهی
دور از مردمی که عشق را گناه می دانند
زیر همین تک درخت نخل بلند
با یک شاخه گل مروارید
حرف های عاشقانه بزنیم
آمینا؟
تو فکر میکنی که من بی منطقم؟
نه امینا
تو من را میفهمی
آه
آب سرد است
تا غروب به جزیره می رسیم
31/oct
Thursday, October 28, 2010
Wednesday, October 27, 2010
Tuesday, October 26, 2010
YoUR perfuMe
گریه های شبانه ات برای چیست ؟
که اینگونه روح مرا در تاریکی نا متناهی قرار داده
فرقی ندارد که مقصر کیست
آن احساس شدید که بریده شد به یکباره
مهم بود
مهم هست
جسم من در گیر عذاب ضربه ی رفتنت
و من چاره ای ندارم
جز فراموش کردنت
اگر بتوانم
ویروس آلزایمر را تزریق کردم
اسمم فراموشم شد
راه خانه ام را گم
عطر تو را نه
26/oct
mY bIG siStEr
هر زمان که برایت شعری می گویم
دستانم در پی دستانت
دکمه های کیبورد را آرام
لمس میکند
عطر تو لابه لای هر اتم اکسیژن این اتاق می پیچد
داخل ریه هایم آزاد میشود
دلم هوای تو را میکند
پنجره را باز می کنم
پرده را کنار
عطرت اما
در کوچه های قرار
پیچ می خورد
باز از پنجره
هجوم می آورد سمتم
مجبور میشوم در آغوش بگیرمش
و چنان گریه می کنم که خواهر کوچکم بغض کرده
در آغوش میگیرد پاهایم را
و با شیرین زبانی می گوید:
داداش کابه
کی اذیتت کلده؟
تمام تنم غرق اشک هایش میشود
برای رودابه ی عزیز
کو کوی غمگین من
که پرواز کرد
کو کوی غمگین من
که پرواز کرد
26/oct
Monday, October 25, 2010
بوسه های بی عشق
دست خیس خوبم را آفتاب می بوسد
لاله در شب ظلمت با شتاب می بوسد
سایه رفیقان را دیده ام به محرابی
کاندر آن خدا روی،هر خراب می بوسد
ذوق دل نشینم را از پس زمان لیلی
با طنین رگبار اضطراب می بوسد
شانه ضمن همدردی با کتاب گیسویش
رنگ تیره را از دم،بی حساب می بوسد
انفجار شوم را در طلایه ی خورشید
عاشقی به پستوی،یک کتاب می بوسد
آنچه گفته ام با تو از دلایل را هم
هر سپیده ی تازه،بی نقاب می بوسد
پای تکسواری را از قبیله ی رویش
خیال از نگاه دل در رکاب می بوسد
لاله در شب ظلمت با شتاب می بوسد
سایه رفیقان را دیده ام به محرابی
کاندر آن خدا روی،هر خراب می بوسد
ذوق دل نشینم را از پس زمان لیلی
با طنین رگبار اضطراب می بوسد
شانه ضمن همدردی با کتاب گیسویش
رنگ تیره را از دم،بی حساب می بوسد
انفجار شوم را در طلایه ی خورشید
عاشقی به پستوی،یک کتاب می بوسد
آنچه گفته ام با تو از دلایل را هم
هر سپیده ی تازه،بی نقاب می بوسد
پای تکسواری را از قبیله ی رویش
خیال از نگاه دل در رکاب می بوسد
18/oct
آمینا یازده
آه امینا
آمینا
آمینا
می خواهی کاری به کار کسی نداشته باشیم؟
اگر تو
فقط تو
با من باشی
خدا را هم که دارم
دیگر چیزی کم ندارم
****
وقتی که عاشقانه راه میرویم
شانه به شانه
در همان حالت همیشه گی:
انگشتان دستم در خم و پیچ اندامت
و سرم روی آن لطیف سیاه
ابریشم موهایت
و لبخند تو
که کوهی از غم هایم را به یکباره پر کاه میکند
خدا را هم که دارم
دیگر چیزی کم ندارم
****
و آن هنگام که ضربان نبض دستت زیر انگشتان مشتاق
و سایه ی بیدک مجنون مثل من
لب های همیشه انارت مشغول
چشمانت دو شعله ی آتش
و عطر فرانسوی پوستت
خدا را هم نداشته باشم
مهم نیست
تو را دارم
25/oct
Tuesday, October 19, 2010
چشم ها
رسیده ام به مکانی که ماه میبینم
هزار یوسف غمگین به چاه میبینم
چنان گذشت قطار غمت ز سینه ی من
که آتشی ز شرارش به راه میبینم
خوشم ز آنکه سرم می رسد به بالش ماه
حدیث هستی عاشق ز آه میبینم
اشاره ای اگر از تو به من رسد روزی
بدان که خشم مضاعف ز شاه میبینم
نشانه های ونا راز سینه ی عاشق
ز چشمه های زلال پگاه میبینم
تو صادقانه بیا در کنارم بشین
تمام فکر ترا با نگاه میبینم
بیا ز چشمه ی عاشق وضو بکن خیال
که راز رویش سبزی ،گواه میبینم
هزار یوسف غمگین به چاه میبینم
چنان گذشت قطار غمت ز سینه ی من
که آتشی ز شرارش به راه میبینم
خوشم ز آنکه سرم می رسد به بالش ماه
حدیث هستی عاشق ز آه میبینم
اشاره ای اگر از تو به من رسد روزی
بدان که خشم مضاعف ز شاه میبینم
نشانه های ونا راز سینه ی عاشق
ز چشمه های زلال پگاه میبینم
تو صادقانه بیا در کنارم بشین
تمام فکر ترا با نگاه میبینم
بیا ز چشمه ی عاشق وضو بکن خیال
که راز رویش سبزی ،گواه میبینم
17/AGU
Monday, October 11, 2010
ته یک ترانه
رها میشوم تا ته یک ترانه
که شاید بماند ز من یک نشانه
به موج غزل های من فرصتی ده
که عریان شود در سحر،عاشقانه
پریشب ترا ناگهان خواب دیدم
قدم می زدی در مسیر جاودانه
گمانم غمت کهنه گشته،ولش کن
چرا می دهی دل به غم بی بهانه
بگو خستگی را کجا می تکانی؟
که تا من شوم سوی آنجا روانه
چراغی برایم بیاور تو امشب
که تا بگذرم من ز مرز زمانه
اگر کاوه امشب ز روزن در آمد
رها می شوم تا ته یک ترانه
11/OCT
Friday, October 8, 2010
آلاله
دلم که چنین رود پا به پای آلاله
صلابتم شکند،در غوای آلاله
قسم به موی سیاهش ،برای دیدارش
که آه من برود،تا خدای آلاله
نشد که ثانیه ای فارغ از غمش گردم
تمام گریه دل،رو نمای آلاله
میسرم نبود در تمام عمر خویش
که لحظه ای به سر برم ،جدای آلاله
به تخت سنگ صبورت چگونه بنشینم
که پیرهن بدرد،آشنای آلاله
به غیر جان که بنا شد مرا متاع دگر
تمام هستی من ،دل فدای آلاله
مکن به فصل صبوری تو دعوتم دگر
بگوش من نرسد ،جز صدای آلاله
به ذره ذره ی جانم که از جفا سوزد
نشته است خدایا، هوای آلاله
برای آلاله نه ساله
که خیلی زود رفت
08/OCT
که خیلی زود رفت
08/OCT
شانه
ساعت نزدیک پنج صبح بود که متروی کرج به سمت تهران ایستاد،به عکس همیشه که همه زور میزدند و هل میدادند و چند نفری را له میکردند تا سوار شوند در این ساعت به جز چند چهره ی خواب آلود و خسته که آرام حرکت میکردند و صدای کبوتر چاهی ها ،صدای دیگری نبود.
روی یک صندلی چهار نفره به امید اینکه کس دیگری ننشیند،نشستم.
هنوز درست حسابی از ایستگاه کرج خارج نشده بود که پسر و دختر جوانی روبروی من نشستند.
پلیرم را توی گوشم چپاندم و پلی کردم،دختر سبزه و ریزه بود ،با چشمانی پف کرده وسیاه و ابروانی کشیده و کیف سیاهی که گل های رز سفیدی داشت ،گذاشته بود روی پاهای قلمی اش و دستانش را جمع کرده بود زیر کیف
پسر خوش هیکل بود و خوش بر و رو،با دماغی عمل کرده و کیف چرمی کوچکی به رنگ قهوه ای .
چند لحظه بعد دست پسر پیچید دور گردن دختر و سر دختر روی شانه های پسر قرار گرفت.
پسر با نگاهی عاشقانه و مراقب ،دستانش را روی گردن دختر جمع کرد.لحظه ای به چشمان بسته ی دختر خیره شد و آهی کشید ،چشمانش را بست و سرش را روی خرمن موهای دختر گذاشت.
تمام موهای تنم سیخ شد ،بغض گلویم را چسبید و خیره ماندم به شانه.
حس کردم تنها ترین زن روی زمینم.
به سختی جلوی خودم را گرفتم تا به سمت شانه ی خالی نروم.
حاضر بودم همه چیزم را برای لحظه ای شانه بدهم ،کسی که موهایم را آرام نوازش کند،آه که این خواب، عجیب ،مزه میدهد.
چشمانم گرم شده بود که بلند شدم و آرام به سمت ته قطار رفتم،روی یک ردیف شش نفره ،پسری خیره به شیشه نشسته بود.
کنار دستش کیف سیاه رنگی دمر افتاده بود.قد بلندی داشت و تی شرت بسکتبالی سه ایکس لارجی پوشیده بود.
رنگ چشمانش از شیشه معلوم نبود،کتانی بزرگ سفید آبی رنگی به پا داشت و روی یقه اش عینک آفتابی به چشم میخورد.
-ببخشید ،میتونم روی شونه هاتون سرمو بزارم؟
پسر برگشت و متعجب نگاهم کرد،کمی جا به جا شد .لحظه ای سرش را خم کرد به زیر پاهایش.
چشمان میشی رنگی داشت .کیف اش را از کنار دستش برداشت و روی صندلی روبرویش گذاشت.
عینکش را از روی یقه باز کرد و گذاشت روی کیف.
آرام کنارش نشستم و با تردید خیره شدم به چشمانش.
آرامش خاصی داشت،دستش را بالا آورد و آرام سرم را به سمت شانه اش کشید
08/oct
Thursday, October 7, 2010
خدا،شیطان،پیامبر
در یک جای دور ، نه کره ی خاکی ما،در جایی خارج از کهکشان ما،یک سیاره بود به نام وی .
که در آن انسان های بسیاری زندگی می کردند.
زندگیشان بسیار زیبا بود،همه با هم دوست بودند،همه همدیگر را دوست داشتند،زندگی هایشان آرام بود و بدون حتی ذره ای زشتی.
گناه در اینجا لغتی بیگانه بود،قانون در یک جمله خلاصه شده بود:هر کاری میکنی،کن،اما به خودت و دیگران و اجسام اطرافت صدمه نزن.
و یک رسم داشتند:اگر کسی می خندید ،همه ی اهالی ده با او می خندیدند،بدون اینکه بخواهند علت را بفهمند.
و تنها چیزی را که دوست نمی داشتند شب بود،برای همین شب ها چشم هایشان را می بستند و حرف نمی زدند.
چون قانون هاشان ساده بود،همه از کوچک و بزرگ آنرا از بر بودند،انجامش میدادند و برای همین همه خوشحال بودند .
در سیاره ی وی کسی بر کسی متقدم و برتر نبود،کسی به کسی دستور نمیداد و هیچ کس قلب سیاهی نداشت.
سیاره وی خیلی کوچک بود،دو رودخانه داشت ،دو خورشید ،دو کوه و دو درخت.
یکی از روزها که یکی از خورشید ها غروب کرده بود و دیگری در پشت کوه اول اصرار پنهان شدن داشت ،ناگهان سر و کله ی یکی پیدا شد که ریش بلندی داشت، اهالی وی نشناختنش،اما خب ،در وسط میدان یک سفره برایش پهن کردند و جشن گرفتند،موقع خواب برایش تختی از گل برگ های صحرایی درست کردند و و بالشی از بوته ی پنبه.
فردای آن روز میهمانشان به آنها گفت:شما از چه آفریده شده اید؟
اهالی وی به همدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند و گفتند :خب که چه؟ و قاه قاه خندیدند.
میهمان گفت:من پیامبرم،از طرف خدا می آیم،خدایی که پنهان از چشم هاست ،در بین دو کوه است ،هر روز دو خورشید به آغوش او می روند تا روشنی دوباره بگیرند و صبح از آغوش او بر میخیزند،او شما را خلق کرده ،این هم کتاب اوست و شما باید او را بپرستید.
معجزه من اینست :سواد ندارم اما کتاب دارم و من اولین و آخرین پیامبر فرستاده شده هستم و بعد من کسی نیست.
اهالی وی گفتند :باشد،می پرستیم.
هنوز به چند روز نکشیده بود که قوانین ،پشت قوانین توسط پیامبر صادر شد و پیامبر شد سرور اهالی وی.
ساعتی نبود که پیامبر سر کسی داد نکشد و او را متهم به تخطی از کتاب نکند.
پیامبر دو عادت داشت:یکی همیشه ریشش را میخاراند و دیگری همیشه قبل غروب به سمت کوه می رفت تا پیش خدا برود.
هنوز به یک ماه نرسیده بود که همه با هم دشمن شدند و اگر کسی میخندید ،پیامبراو را به باد کتک می گرفت.
چون در کتاب نوشته بود که خنده گناه است،اما کسی معنی گناه را نمی دانست.
یک روز که اوضاع خیلی خراب بود و در هوای شهر بوی ذهم و سنگین کینه می آمد ،پیامبر گفت:یادتان می آید در روز اول ورودم؟همه در شادی و سرور بودید؟
همه به هم نگاه کردند،لبخندی زدند و با سر تایید کردند.
پیامبر گفت:میدانید چرا؟برای اینکه شیطان به دل هایتان رسوخ کرده و شما را به این سمت کشانده.
اهالی وی هر چه دقت کردند چیزی در دلشان ندیدند اما گفتند:باشد،چه کنیم؟
پیامبر گفت:من میروم در پشت کوه ها پیش خدا و شما هم همه ی سیاره را بگردید و هر وقت شیطان را پیدا کردید،یکی از خودتان را بکشید تا او فرار کند و بعد بیایید و به من بگویید .
اهالی ده پرسیدند:از کجا او را بشناسیم؟
پیامبر گفت:اگر غلغلکش دهید خون گریه میکند و به سمت دو کوه رفت و از دیده ها آرام آرام مخفی گشت.
اهالی وی همه جا را گشتند،هنوز روز تمام نشده بود که یکی آرام وارد سیاره وی شد،صورتش را با پارچه ای سیاه پوشانیده بود و چون او را نشناختند ،یکی گفت کمی قل قلکش دهید ،دادند،خون گریه کرد.
اهالی ده یک نوزاد را کشتند،خون نوزاد در تمام سیاره جاری شد ،اما به محض کشته شدن شیطان ریشش را خاراند و فرار کرد.
اهالی وی رقص کنان و پای کوبان به سمت کوه رفتند تا به پیامبر بگویند که شیطان فرار کرده است.
وقتی به پای کوه رسیدند نزدیک غروب دومین خورشید بود،پیامبر را در غار یافتند و به او خبر کشتن شیطان را دادند.
سپس با پیامبر به سمت خانه هایشان بر می گشتند که بچه ای گفت:حالا که تا اینجا آمده ایم ،من میخواهم خدا را ببینم.
پیامبر تا آمد حرفی بزند همه گفتند:ما هم ،ما هم و به سمت دو کوه دویدند.
وقتی به پشت کوه رسیدند شب شده بود،روی تخته سنگی کسی پشت به جمعیت نشسته بود و دو خورشید در کنارش به سنگی بسته شده بودند.
خدا گفت:به من نزدیک نشوید،شما نباید مرا ببینید
اما دیر شده بود و یکی از بچه ها به طرفش دوید و رو در رویش قرار گرفت و بلند داد زد:اینکه پیامبر است.
اهالی وی همه پیامبر را دوره کردند،پیامبر بلند شد و گفت:شما نباید می فهمیدید که من خدا هستم،گناه بزرگی کردید.
یکی از بچه ها در کنار سنگی که خدا نشسته بود،پارچه ی سیاهی پیدا کرد.
همه به همدیگر نگاه کردند،کمی فکر کردند،به دست های خونی شان نگاه کردند .کسی از اهالی وی گفت:پس خدا ،پیامبر و شیطان یکی بودند؟
همه با هم او و کتابش را آتش زدند ،خورشید ها را آزاد کردند و به سمت خانه هایشان برگشتند
08/oct
آمینا نه
آمینا
از من فرار نکن
من فکر می کنم
مهربان ترین موجود خلق شده ی خدا هستم
آمینا
من یقین دارم که مهربان ترینم
تو می توانی بر بالای آن بلندی بروی
همان که همه ی معشوق ها
در آن به هم می رسند
همان تپه ای که آفتاب
همیشه خودش را
از پشتش بالا می کشد
و به مردم بگویی
که از من دور نشوند
من می توانم کاری کنم
که روح عاصی آنها
در بهشتی ترین نقطه ی بهشت
آواز عشق سر دهد
آمینا
تو باورم می کنی؟
باورم کن آمینا
07/oct
Wednesday, October 6, 2010
جیر
پدر گفت :گاومون ایندفعه هلشتای * میزاد
من پرسیدم:یعنی چی ؟
-خب اون بزرگتره،اگه ماده باشه شیر بیشتر میده،اگه نر باشه خیلی بزرگتر میشه
ماده و نر فک کنم یه چی تو مایه های جی جی* دار و بدون جی جی میشه
پیشونی سفید که حسابی شیکمش بزرگ بود و جی جی هاشم باد کرده بود و حتمن پر شیر بود،این پا و اون پا میکرد
بابا میگفت امشب وقتشه،هر چه به پیشونی سفید نگاه کردم و ازش پرسیدم به من نگفت که وقتشه یا نه
اما بابا رفته بود گوششو ناز کرده بود و ازش پرسیده بود:امشبه؟درد داری؟پیشونی سفید بلند گفت:مـــــــــــــــــــــــا
بابای من زبون گاوا رو خوب می فهمید.
خسته شده بودم،هر چی بازی بلد بودم کردم،بدون دغل بازی ،دغل بازی خطرناک بود،آخه یه دفه:طویله تاریک تاریک بود و یه گوشش ورزایمان * بسته شده بود و مدام هوا رو بو میکشید و بر میگشت سمت پیشونی سفید .
ورزایمان اسم نداشت،بس که بد جنس بود،از چشاش خون میبارید،دیوونه بود،بابا میبردش جنگش میداد جمعه بازار ها
یه روز شیش تا گاو بزرگ تر از خودشو زده بود زمین ،تازه یکیشو همونجا سر بریدن،فکر کنم که دغل بازی کرده بود.
خلاصه از اون موقع به بعد دغل بازی نکردم
پیشونی سفید عرق کرده بود و پاهاش رو یه طور مسخره ای وا کرده بود ،انگار که الان یه پی پی گنده کنه ،از اونا که ازش بخار میاد و سبز رنگه،بابا دویید سمت خونه
-مـــــــــــــــــــــــــــا مــــــــــــــــــــــــــــــا
-بابا بیا پیشونی سفید داره میمیره
پاهای پیشونی سفید میلرزید و دمش رو بالا داده بود و شکمش هی تکون می خورد
ورزا هم شروع کرد سر و صدا کردن
چوب دستم را نشان ورزا دادم و گفتم:خفه شو قلچاق دیوز*
این فحش رو تازه یاد گرفته بودم،بابا به یکی از اون پلیسا گفته بود و اونم در رفته بود،همه پلیسا از بابا میترسیدن
شاید چون بابا تو انبار زیر طویله که هیچ کی به جز خودش جاشو نمی دونست کلی اسلحه داشت.
بابا داشت بر میگشت،از پشت پیشونی سفید یه چیزی زده بود بیرون.
-بابا اونجا رو نگاه،اون چیه؟
-گوساله داره به دنیا میاد
بابا همراش یه ملافه آورده بود و یه قیچی و یه سطل بزرگ که داشت پر آبش میکرد
به سمت پیشونی سفید رفت و آروم نازش کرد:زور بزن حیوون،زور بزن ،آفرین و بعد تندی پرید پشت گاو سر اون چیز عجیب رو گرفت،یه چیز کثیفی بود که آبکی بود و بوی گند میداد*
بابا آروم شروع کرد به کشیدنش و همزمان میگفت:زور بزن
من بس که زور زدم سرم گیج رفت و نشستم رو کاه ها
پیشونی سفید تند تند نفس میزد و هی خودشو به عقب هل میداد و یه صدای عجیبی عین زوزه ی سگ از خودش در می آورد.
بابا با دست چند تا به پشت گاو محکم زد ،عین سیلی هایی که به من میزد و گوشم سوت میکشید و انگار صورتت رو گرفتی رو منقل پر از ذغال قرمز شده ،واس قبل کباب ،آخ کباب
آب دهنم راه افتاد،اون چیز خیس یه دفعه ای آفتاد پایین و پیشونی سفید تندی برگشت سمتشو شروع کرد به لیسیدنش و چند دقیقه بعد یه چیز سیاه از توی اون در اومد و بابا هم قیچی رو برداشت،بلند شدم و نزدیک تر رفتم ،پیشونی سفید با شاخش هلم داد دور تر ،من اما گوساله ی سیاه و براقش رو دیدم
بابا با قیچی رفت سمت گوسایه و دودولش رو برید!* و اون چیز کثیف رو برداشت و انداخت پشت طویله
پیشونی سفید مشغول لیسیدن گوساله شد،گوساله پهن شده بود کف طویله و چشمای سیاهش تازه داشت وا میشد و چند دقیقه بعد با پاهای استخونی کوچیکش شروع کرد به لرزیدن و بلند شدن.
پیشونی سفید هنوز داشت خال خالی رو لیس میزد
-بابا اسمش بشه خال خالی؟
بابا نگاهی کرد و گفت:خب آره ،نگاه همه جاش خال سیاه و سفیده دیگه
خال خالی هی زور زد و هی افتاد،هی زور زد و افتاد
ورزا چشاش شده بود اندازه ماهیتابه
پیشونی سفید با سرش هی میزد به خال خالی
بابا گفت:تنبل خانوم بلند شو
من گفتم:خال خالی خانوم بلند شو ،نگاه کن جی جی مامانی رو؟پر شیره
خال خالی نگاهی به من کرد و بعد به جی جی پیشونی سفید و یه دفعه ای پرید و باز پاهاش لرزید و باز نزدیک بود بیفته که نیفتاد و پرید سمت جی جی و شروع کرد به خوردنش
ملچ ،ملچ،ملچ،ملچ
بابا ملافه رو انداخت رو خال خالیو و بعد سر پیشونی سفید رو ماچ کرد،منم رفتم خال خالی رو ماچ کردم،پوستش بوی گاو میداد.
بابا آب آورد چلوی پیشونی سفید گذاشت و بعد کاه آورد زیرش ریخت و نصفه کیسه علفا رو خالی کرد جلوش
خال خالی هنوز ملچ ملچ میکرد،انقد خورد که شیکمش باد کرد و بعدش بابا سطل و آورد و شروع کرد به دوشیدن
من خمیازه ای کشیدم و روی کاه ها دراز کشیدم و چشام داشت بسته می ...
آخرین چیزی که یادمه اینه که بابا بغلم کرد و برد خونه
بی سواد ها:
هلشتاین-نژادی اصیل از گاو های هلندی
پستان گاو
گاو نر
قلچماق دیوس
رحم گاو
ناف گوساله را برید
06/act
مقصر
دل ما را تو دریا میکنی یا نه؟
شبی خود را هویدا می کنی یا نه؟
اگر مجنون به صحرا هست سرگردان
ترحم بهر لیلا می کنی یا نه؟
گنه کارم ،گناهان مرا ای جان
تو از بنیاد حاشا می کنی یا نه؟
نمی دانم به دنبال چه می گردم
مرا با خنده رسوا می کنی یا نه
به دریای غم و اندوه بسیارم
مرا از غصه منها می کنی یا نه؟
من آن گم کرده راهم ، که پریشانم
ره ما را تو پیدا می کنی یا نه؟
ندارم غیر تو یاری تو می دانی
دلم را پاک و زیبا می کنی یا نه؟
من آن مستم که سر از پا نمی دانم
به رقص دل تو غوغا می کنی یا نه؟
رفیق زخم شیرین مغیلانم
نگاهی سمت صحرا می کنی یا نه؟
به غیر از خانه ات راهی نمی دانم
ز کاوه عشق بر پا می کنی یا نه؟
شبی خود را هویدا می کنی یا نه؟
اگر مجنون به صحرا هست سرگردان
ترحم بهر لیلا می کنی یا نه؟
گنه کارم ،گناهان مرا ای جان
تو از بنیاد حاشا می کنی یا نه؟
نمی دانم به دنبال چه می گردم
مرا با خنده رسوا می کنی یا نه
به دریای غم و اندوه بسیارم
مرا از غصه منها می کنی یا نه؟
من آن گم کرده راهم ، که پریشانم
ره ما را تو پیدا می کنی یا نه؟
ندارم غیر تو یاری تو می دانی
دلم را پاک و زیبا می کنی یا نه؟
من آن مستم که سر از پا نمی دانم
به رقص دل تو غوغا می کنی یا نه؟
رفیق زخم شیرین مغیلانم
نگاهی سمت صحرا می کنی یا نه؟
به غیر از خانه ات راهی نمی دانم
ز کاوه عشق بر پا می کنی یا نه؟
06/OCT
تخلص من در غزل خیال است
به دلیل وزن، این بار کاوه گذاشتم
تخلص من در غزل خیال است
به دلیل وزن، این بار کاوه گذاشتم
نوشابه های سکوت
می آمدم
و بیابانی از هراس با من می آمد
خورشید
عمود بر ذهن من می تابید
شب بر شانه هایم
به انتظار نشسته بود
***
با بیابانی از هراس می آمدم
و عشق
بغض گلوگیری بود
سرگردان
بر مدار ابرهای بلورین
***
می آمدم
با معیاری از عریانی حوا
تا رازهای پنهان عشق را
در شب های بی ستاره ی وحشت
شماره کنم
***
می آمدم
شب با من می آمد
خسته،خسته
آهنگی نرم از بارش باران را
آویز گیسوان ابر می کردم
و می توانستم تنها
در اضطراب شبانه ی اندوه
گام های مضطرب خویش را
به معرض معامله بگذارم
کاش می توانستم
در انهدام فاصله ها
باغچه ی غریب گریبانت را
به زیارت لب های تشنه می بردم
***
می آمدم
و کاش می توانستم
در اتراق گاه اجباری
با مداد
نوشابه های سکوت نور را
می شکستم
و نگاهی ملایم
به جانب آفتاب میبردم
و بیابانی از هراس با من می آمد
خورشید
عمود بر ذهن من می تابید
شب بر شانه هایم
به انتظار نشسته بود
***
با بیابانی از هراس می آمدم
و عشق
بغض گلوگیری بود
سرگردان
بر مدار ابرهای بلورین
***
می آمدم
با معیاری از عریانی حوا
تا رازهای پنهان عشق را
در شب های بی ستاره ی وحشت
شماره کنم
***
می آمدم
شب با من می آمد
خسته،خسته
آهنگی نرم از بارش باران را
آویز گیسوان ابر می کردم
و می توانستم تنها
در اضطراب شبانه ی اندوه
گام های مضطرب خویش را
به معرض معامله بگذارم
کاش می توانستم
در انهدام فاصله ها
باغچه ی غریب گریبانت را
به زیارت لب های تشنه می بردم
***
می آمدم
و کاش می توانستم
در اتراق گاه اجباری
با مداد
نوشابه های سکوت نور را
می شکستم
و نگاهی ملایم
به جانب آفتاب میبردم
05/OCT
Sunday, October 3, 2010
راز
چرا تلاش نمی کنیم؟
که زبان اشیا را به نرمی بفهمیم
و راز جنگل را در صبح صادق ابری
محترم بشماریم
و بیندیشیم که در دریا
غرق نمی شویم
و آتش استخوان های یخ زده مان را گرم میکند
و باد موهای معشوقمان را پریشان
و خاک
همان دوست جدا نشدنی انسان
و آب و آتش و باد و خاک
با ما نسبتی دارند
نسبتی ابدی
به پهنای دشت سر سبز چشمان دوست داشتنی مادر بزرگ
و کلمه ها تنها برای این آمده اند تا عشق بیاموزند
و باروت برای آتش بازی
و گلوله برای تیر در کردنِ بعدِ عروسی
و من
تا تو را به عمق یک شب سپید ببرم
تلاش کن
3/OCT
Saturday, October 2, 2010
آمینا هفت
آمینا
من معنی عشق را می فهمم
و معنی دوست داشتن را می فهمم
من دروغ را می فهمم
آمینا
من میتوانم انتخاب کنم
میتوانم از شیطان دور بمانم
میتوانم مسیح را دوست بدارم
تو فکر میکنی من گنه کارم؟
از اینکه به گنجشک ها دانه نداده ام؟
پس بیا کمکم کن
یک سفره بگذاریم
و در کنار آب و آیینه و سبزه
همدیگر را ببوسیم
می آیی؟
می آیی آمینا؟
2/oct
آمینا شش
آمینا
میدانی آمینا
حالا که عشق ها
کامپیوتری شده اند
و همه چیز اینترنتی شده است
ما باید دعا کنیم آمینا
که خداوند به ما
دو بال مثل فرشته ها بدهد
تا در کهکشان ها
به دنبال یک کوه ساده بگردیم
که یک آبشار کوچک عاشقانه دارد
بنشینیم رو در رو
کمی صحبت کنیم
خیلی بخندیم،غش غش
من ببوسمت
موهایت را دست بکشم
تا آرام به خواب بروی
و من در خواب یک شکم سیر تماشایت کنم
به اندازه ی دو تا کوه فرهاد
عاشقت شوم
2/oct
Subscribe to:
Posts (Atom)