در یک جای دور ، نه کره ی خاکی ما،در جایی خارج از کهکشان ما،یک سیاره بود به نام وی .
که در آن انسان های بسیاری زندگی می کردند.
زندگیشان بسیار زیبا بود،همه با هم دوست بودند،همه همدیگر را دوست داشتند،زندگی هایشان آرام بود و بدون حتی ذره ای زشتی.
گناه در اینجا لغتی بیگانه بود،قانون در یک جمله خلاصه شده بود:هر کاری میکنی،کن،اما به خودت و دیگران و اجسام اطرافت صدمه نزن.
و یک رسم داشتند:اگر کسی می خندید ،همه ی اهالی ده با او می خندیدند،بدون اینکه بخواهند علت را بفهمند.
و تنها چیزی را که دوست نمی داشتند شب بود،برای همین شب ها چشم هایشان را می بستند و حرف نمی زدند.
چون قانون هاشان ساده بود،همه از کوچک و بزرگ آنرا از بر بودند،انجامش میدادند و برای همین همه خوشحال بودند .
در سیاره ی وی کسی بر کسی متقدم و برتر نبود،کسی به کسی دستور نمیداد و هیچ کس قلب سیاهی نداشت.
سیاره وی خیلی کوچک بود،دو رودخانه داشت ،دو خورشید ،دو کوه و دو درخت.
یکی از روزها که یکی از خورشید ها غروب کرده بود و دیگری در پشت کوه اول اصرار پنهان شدن داشت ،ناگهان سر و کله ی یکی پیدا شد که ریش بلندی داشت، اهالی وی نشناختنش،اما خب ،در وسط میدان یک سفره برایش پهن کردند و جشن گرفتند،موقع خواب برایش تختی از گل برگ های صحرایی درست کردند و و بالشی از بوته ی پنبه.
فردای آن روز میهمانشان به آنها گفت:شما از چه آفریده شده اید؟
اهالی وی به همدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند و گفتند :خب که چه؟ و قاه قاه خندیدند.
میهمان گفت:من پیامبرم،از طرف خدا می آیم،خدایی که پنهان از چشم هاست ،در بین دو کوه است ،هر روز دو خورشید به آغوش او می روند تا روشنی دوباره بگیرند و صبح از آغوش او بر میخیزند،او شما را خلق کرده ،این هم کتاب اوست و شما باید او را بپرستید.
معجزه من اینست :سواد ندارم اما کتاب دارم و من اولین و آخرین پیامبر فرستاده شده هستم و بعد من کسی نیست.
اهالی وی گفتند :باشد،می پرستیم.
هنوز به چند روز نکشیده بود که قوانین ،پشت قوانین توسط پیامبر صادر شد و پیامبر شد سرور اهالی وی.
ساعتی نبود که پیامبر سر کسی داد نکشد و او را متهم به تخطی از کتاب نکند.
پیامبر دو عادت داشت:یکی همیشه ریشش را میخاراند و دیگری همیشه قبل غروب به سمت کوه می رفت تا پیش خدا برود.
هنوز به یک ماه نرسیده بود که همه با هم دشمن شدند و اگر کسی میخندید ،پیامبراو را به باد کتک می گرفت.
چون در کتاب نوشته بود که خنده گناه است،اما کسی معنی گناه را نمی دانست.
یک روز که اوضاع خیلی خراب بود و در هوای شهر بوی ذهم و سنگین کینه می آمد ،پیامبر گفت:یادتان می آید در روز اول ورودم؟همه در شادی و سرور بودید؟
همه به هم نگاه کردند،لبخندی زدند و با سر تایید کردند.
پیامبر گفت:میدانید چرا؟برای اینکه شیطان به دل هایتان رسوخ کرده و شما را به این سمت کشانده.
اهالی وی هر چه دقت کردند چیزی در دلشان ندیدند اما گفتند:باشد،چه کنیم؟
پیامبر گفت:من میروم در پشت کوه ها پیش خدا و شما هم همه ی سیاره را بگردید و هر وقت شیطان را پیدا کردید،یکی از خودتان را بکشید تا او فرار کند و بعد بیایید و به من بگویید .
اهالی ده پرسیدند:از کجا او را بشناسیم؟
پیامبر گفت:اگر غلغلکش دهید خون گریه میکند و به سمت دو کوه رفت و از دیده ها آرام آرام مخفی گشت.
اهالی وی همه جا را گشتند،هنوز روز تمام نشده بود که یکی آرام وارد سیاره وی شد،صورتش را با پارچه ای سیاه پوشانیده بود و چون او را نشناختند ،یکی گفت کمی قل قلکش دهید ،دادند،خون گریه کرد.
اهالی ده یک نوزاد را کشتند،خون نوزاد در تمام سیاره جاری شد ،اما به محض کشته شدن شیطان ریشش را خاراند و فرار کرد.
اهالی وی رقص کنان و پای کوبان به سمت کوه رفتند تا به پیامبر بگویند که شیطان فرار کرده است.
وقتی به پای کوه رسیدند نزدیک غروب دومین خورشید بود،پیامبر را در غار یافتند و به او خبر کشتن شیطان را دادند.
سپس با پیامبر به سمت خانه هایشان بر می گشتند که بچه ای گفت:حالا که تا اینجا آمده ایم ،من میخواهم خدا را ببینم.
پیامبر تا آمد حرفی بزند همه گفتند:ما هم ،ما هم و به سمت دو کوه دویدند.
وقتی به پشت کوه رسیدند شب شده بود،روی تخته سنگی کسی پشت به جمعیت نشسته بود و دو خورشید در کنارش به سنگی بسته شده بودند.
خدا گفت:به من نزدیک نشوید،شما نباید مرا ببینید
اما دیر شده بود و یکی از بچه ها به طرفش دوید و رو در رویش قرار گرفت و بلند داد زد:اینکه پیامبر است.
اهالی وی همه پیامبر را دوره کردند،پیامبر بلند شد و گفت:شما نباید می فهمیدید که من خدا هستم،گناه بزرگی کردید.
یکی از بچه ها در کنار سنگی که خدا نشسته بود،پارچه ی سیاهی پیدا کرد.
همه به همدیگر نگاه کردند،کمی فکر کردند،به دست های خونی شان نگاه کردند .کسی از اهالی وی گفت:پس خدا ،پیامبر و شیطان یکی بودند؟
همه با هم او و کتابش را آتش زدند ،خورشید ها را آزاد کردند و به سمت خانه هایشان برگشتند
08/oct
2 comments:
jalb bud:-p
kave kam kam dari a man yad migiria:-Dy e khord dg bishtar btamrini mishi mese khodam :-D
اصل داستان رو نگرفتی
وگرنه قاط میزدی
Post a Comment