Thursday, September 22, 2011
خیالانه

بمانی

من،زمانه ی گرگ

Friday, September 16, 2011
مجموعه ی یک از: لبریز گریه های شبانه

بوی یار
Tuesday, September 6, 2011
شقاوت شیرین

دلم را
به زمزمه ی نگاهت می سپارم
بی آنکه بدانم
بر سنگ و صخره می کشانیش
و در ساحلی دور
بر جای می نهی،
تنی که خون مردگیهایش
از شقاوتی شیرین سخن می گوید
---
و من خواهان (اسفندیاری) بودم
با تو
رو در روی تو
تاب آور درنگی
حماسه خان شور انگیز عشق و زیستن
کاش
کاش
سیمرغ
در افسانه ها می زیست
که مسکوت ماند
گل ها
گذر
پا توی کفش کودکی سه

از همان بیخ
از همان لحظه ی قبل از اول
از همان بدو تولد
می دانستم
دنیا جای خوبی نیست
که زمین آلوده ست
و حیوان هایی در پوست انسان
می دانستم
و کفش های کودکی ام را در صندوقچه ای امن
کنار جای پای خدای مرده
چال کردم
دلتنگ که می شوم می پوشمشان
سریع می دوم و بی خیال
بازی می کنم
بازی می کنم
بازی می کنم
دور می زنم
می چرخم
می خندم
می پرم
خیال می کنم
کودک می شوم
پا توی کفش کودکی دو
Thursday, August 25, 2011
پا توی کفش کودکی یک
به گوش من خورد
و زنگی ممتد و گرم
عضله های گوشم را
نوازش داد
باز من شیطنت کردم و بابا
Thursday, August 18, 2011
لطیف دوم

دیگر چشم نمی بندم
به پرنیان لحظه های روشن
به آب و آینه و آفتاب.
ما با چشمان حقیر،به خورشید،نظر انداختیم
و فروغ باستانی اش را
در غار های جهالت اکنون
مکدر ساختیم
و لب گشودیم
به انهدام شعاع شعوری که سایه های غفلت را
از روی دانایی ورق می زد.
مگر آینه ی آب
پولک های نقره ای خواب
و چروک های چهره ی حقیقت را
در عمیق ساکن جزیره ای دور
به تماشا نگذاشته است؟
دیگر چشم نمی بندم
به پرنیان لحظه های روشن
به آب و آینه و آفتاب
برای پرنیان
لطیف اول
Tuesday, August 16, 2011
ایران 2

این سالها به غیر نداری ندیده ایم
جز گریه و مصیبت و خواری ندیده ایم
خشکیده شد ترانه،غزل،شعر،موسیقی
غیر از عزا و نوحه و زاری ندیده ایم
سر تا به پای ما همه زنجیر بندگی ست
در محبس ایم راه فراری ندیده ایم
جز گردباد فتنه و فریاد مرگ مرگ
باور کنید زنده سواری ندیده ایم
کشتند بی محاکمه،بردند بی حساب
این ظلم را به هیچ تباری ندیده ایم
چنگیز وار هر چه به آتش کشیده اند
لبخندکی به چهره ی یاری ندیده ایم
افتاده ایم در دل غرقاب کفر و جهل
نه پاره تخته ای،نه کناری،ندیده ایم
نا مرد ها به نام خدا حقه می زنند
جز رنج های بیهده کاری ندیده ایم
چاپیده اند ثروت ما را شبانه روز
بیگانه برده،ما که غباری ندیده ایم
درهای باغ سبز نشان میدهندمان
رذل اند و پست،هیچ بهاری ندیده ایم
ما در خیال صاعقه به دوش می کشیم
زیرا به غیر فاجعه باری ندیده ایم
18 Agu
Wednesday, August 3, 2011
ایران 1

ز هر طرف به غم و ناله مبتلا شده ایم
نداشت هیچ اثر،شعله های سبز شعور
فریب خورده و درگیر ماجرا شده ایم
فتاده ایم به تالاب منجلاب سکوت
به پای خویش ز سر چشمه ها جدا شده ایم
دو بال خود نگشوده هنوز،نیمه ی راه
اسیر پنجه ی شاهین بی هوا شده ایم
نشسته ایم که شاید به داد ما برسند
به کام در بدری های بی دوا شده ایم
نخفته ایم شبی را چو آهوان پریش
به دام حیله ی صیاد پر جفا شده ایم
به راه تفرقه رفتیم با تعصب و جهل
دچار حمله ی چنگیز و آتیلا شده ایم
خدای را دل ما هرگز التیام نداشت
که زخم خورده ی شمشیر آشنا شده ایم
ز دست این همه کفتار خو و دیو منش
درست در خط گردونه ی فنا شده ایم
ببین خیال در این دشت گنج بی پایان
چگونه یک به یک ،همه گدا شده ایم
Saturday, July 23, 2011
ده گانه های عاشقانه های پاییزی

1
اینروز ها
همه جا آینه ها
عکس چشمانت را چشمک می زند
همه ی کوچه ها
نا آشنا و آشنا
عطر تو را،همراه باد
پرسه پرسه
به اعماق ریه های من می رساند
در میان دیوار های یخ زده
روی زمین سپید
و کنار شومینه
در آغوش من
من حسرت به دل، من خمار لبانت))
سایه ی تو پیداست
سایه ای خشکیده،سرد
که هیچگاه شبیه سایه ی معشوق من نبوده
چشمانش
آری
چشمانش
2
اینروز ها
به جز دستان خالی من
همه ی درختان این ده کوچک
دستان تو را لمس کرده
همه ی گل ها
نوازش دستانت را حس کرد
زیرا که دستانت
همراه آسمان
لحظه لحظه خواب جن زده ام را می آشوبد
جنون لمس گیسوانت
دیوانه ی طنین آتش افروزت
و روانی آن چشمان مخمور سبز تر از سبزه
من؟
مجنون؟
نیستم!!!
زیرا که مجنون بدون لیلی نمرد و من
ثانیه ای پس از تو
باد!
خاکسترم!
به دریا ریخت
3
اینروز ها
شب و روز یکی اند
همه سیاهند
آسمان تاریک
زمین مشکی
به خدا
تا قبل تو رنگی بود همه چیز
ترک تو بود و رنگ ها آرام
چشمان گریانم را ترک گفت
آرام آرام همه چی رنگ پریده تر
و من هنوز می گریستم
4
اینروز ها
حس خفه شدن دارم
در خودم می لولم
کِرم!
در نبودت
معتاد شده ام
عطر تو را به رگ هایم تزریق می کنم
و مدام در شُک رفتنت
ثانیه به ثانیه
خودم را مرور،
روبروی آینه می ایستم
می پرسم
چرا؟
خیره مانده ام به تار های موهایت روی شانه ای که از تو، برایم مانده
غنیمت!
در مشتم تارهای گیسوانت
و یک هفته اکسیژن برای زنده ماندن
راستی
چرا رفتی؟
5
اینروز ها
بی تابی می کنم لبانت را
راه نفس بسته
هر لحظه حس خفگی و مرگ
قامتم را می شکند
دروغ بگو به من
بگو هنوز دوستم داری
تا زنده بمانم
تا تکرار شود این عذاب دوست داشتنی
رقص دیوانه وار انگشتانم روی پیانو
نوای وحشی پن فلوت*
رقص با گرگ های پیر
دور آتشی که یک سرخپوست
برای رساندن روح تو به من ساخت
و من لقب گرفتم:مردی که عشق از او زاده شد
6
اینروز ها
کمی دورتر از چادرم
میان رقص و آتش و سرخی چشمان گرگ ها
با رییس ریرا
چپق می کشم
می اندیشم
به همخوابی با تو
تو که با رقصی هیستیریک
و غرق پوششی لخت
دور میزنی آتش را
تکان دست هایت
رقص پاها
اموجاج گیسوان مشکی ات
و پیرزن جادوگری با پستان هایی آویزان
که مرا به سمت تو می خواند
ورد می خواند
همراه گرگ ها
و من به تو می اندیشم
و به زمستان پیش رو
گرمی آغوشت
و همه ی دنیا به کوچکی چپقم شده
همه ی قیافه ها دلقک
کج و معوج
می خندم
رییس ریرا هم
از روی آتش می پرم
در میان جرقه های آتش گم می شوم
من به تو می اندیشم
تو به چادرم
7
اینروز ها
به همین راحتی
با دو نگاه و سه کلام
لبان و خنده هایت
شیطنت و چشم هایت
دستانت ظریف و کشیده
ابروان خمیده ات
بدون تعارف
دستانت را می گیرم
آرام یک بوسه ی کوچک
چشمانت را خیره می مانم
آهنگ ملایم باخ
پنجره ها باز
تا نسیم بازی کند با گیسوانت
به همین راحتی مخت را می زنم
می گویم :دوستت دارم
و جرقه های عشقت را به تماشا می نشینم
8
اینروز ها
مدام قلبم سمت تو پر می کشد
و در لرزش عمیق دستانم
به گنجشکی که در دستانم جان می دهد،می نگرم
در چشمانش،قطره ای اشک
که جاریست روی انگشتانم
و قلب ریزه اش
که دارد یادش میرود بزند
گنجشک آرام، جیک عشق سر داده
جیک عشق
جیک ع...
ج...
جلوی هق هق هایم را چه کس میگیرد؟
9
اینروز ها
باران که می بارد
عطر تو
با بوی برگ های خشک پاییز
رایحه ای بهاری میسازد
زمین ، لطافت دستان ات را طلب می کند
و آسمان، خاکستری ابر های بارانی اش را از چشمان تو قرض می گیرد
امواج سمفونیک دریا،پیش تو سولفژ می کنند
پیش تو مهربانی اشیا شکل می گیرد
دیدی؟
مقصر من نیستم
باز باد بازیگوشی کردو
چنگ زد گیسوانت را
دلم آشوب خواستن شدو
در آغوشت گرفتم

10
اینروزها
ده هزار بار،در نیمی از ثانیه
می اندیشم
به سو تفاهمی که عشق نام گرفت
می اندیشم
به کلماتی که حرام شد
به تفکر سیاه تولد تو
و این آخرین شعرم
تقدیم به قلب بزرگ خودم
که هیچ گاه شبه عشق، گدایی نکرد
سرو بلند تنها ماند
و تبر های سهمگین چشمانت را ایستاد
چرا که دانست
تو
بازیچه می خواهی
نه معشوق
هدیه ای ناچیز به جوهان سباستین باخ که با هنر والای او،کلمات مثل طوفان روی زبانم جاری می گشت.
A small gift to Johann Sebastian Bach with great art, his words like a storm was now on my tongue.
Start:10 jul
End:23 jul