Saturday, April 23, 2011

ماه کامل



ماه نزدیک کامل شدن بود،دندان هایم کز کز می کرد و تنم داغ شده بود.
آرام میدان را دور زدم و روبروی اولی ایستادم.
عطر پوستش را از بین کرم و ادکلن وبرق لبش به ریه کشیدم.
***
سردم شده بود که بیدار شدم،دست چپم زیر شکمم بود و مثل گوشت لخمی آویزان کتفم ،عبور گرم خون به داخل رگ هایش هوشیاریم را بیشتر کرد.
ناخن هایم هنوز نیمه سیاه بود و هنوز نمی توانستم روی دو پا بایستم.
وسط کلبه مخروبه ی ته باغ انگورمان بودم که زمانی پدرم در آن شراب می گرفت.سه کوزه ی گلی بزرگ ردیف کنار هم چیده شده بودند.
بوی آهن زیر دماغم بود،کمی جا به جا شدم و نگاهی به اطراف کردم،روی زمین جا به جا لکه های خشکیده ی خون و کنار در قفل شده ی کلبه ،جسد لخت دختری با موهای بلند پر کلاغی و رگه های پسته ای رنگ، دمر افتاده بود،تلو تلو و چهار دست و پا به سمتش رفتم و برش گرداندم،نصف صورتش نبود و جا به جا از ران ها ،کفل هایش و شکم اش گوشت کنده شده بود و حفره های کوچک و بزرگ سیاه رنگ جا به جا به چشم میخورد.
کمی گونه ی سالمش را لیسیدم و فکر کردم که زیبا بوده.
ساعت شش صبح بود و از ماه خبری نبود


23/Apr

Sunday, April 17, 2011

ریتم سیاه



کاوه شرتک به پا داشت و تکه چوبی دستش گرفته بود.
روبروی غاز نر سفید ایستاده بود و چوب را به سمتش تکان میداد.غاز نر گردن درازش را پایین گرفته بود و فیش می کرد.
شش غاز ماده پشت اش موضع گرفته بودند و با چشمانی گیج کاوه را می پاییدند.
غاز نر پاچه ی لخت کاوه را نشانه رفت و ناگهان به سمتش پرید و نوک نارنجی اش را کوبید به ران اش.کاوه به هوا پرید و چند بار پا کوبید وچوب را ول کرد و از غاز دور شد،تند و تند دست کشید روی پایش .
لاغر بود و بلند قد،با چشمانی سیاه و موذی و موهایی که در آفتاب خرمایی رنگ به نظر می رسید.
آنطرف تر اروند را دید ،غروبی کتک مفصلی از بابا خورده بود،به خاطر گرفتن نمره دو در املا.
شیطنت در چشمانش اش موج میزد ،توپول بود و سرخ و سفید.
به سمت کاوه آمد و با چشمانی نگران گفت:مامان داره گریه میکنه.
دو نفری به دو از بین درخت آلوچه قرمز رد شدند ،آلوچه پر شکوفه های قرمز بود.
روی ایوان مادرشان را دیدند که چادر به سر می کرد.
کاوه:مامان کجا میری؟
مادر آرام گریه می کرد،چادر را کشید روی صورت اش و بدون اینکه چیزی بگوید از کنارشان رد شد و به سمت خانه ی عمو بدیع راه افتاد.
کاوه:اینهمه بهت گفتم درستو بخون،حتمن واس اون ناراحت شده.
اروند:نه واس اون نشده،غذای آجی رو آماده کرد رفت تو اتاقش که بش بده ،بعد یه کم آجی رو نگاه کرد،بعد بش دست زد ،بعد گریه کرد.
نگاهی به هم کردند و آرام به سمت اتاق رودابه رفتند،در اتاق بسته بود،اروند پوست انگشتش را می جوید،کاوه دستگیره ی در را پیچاند،در اما باز نشد
اروند:در رو قفل کرد
کاوه:کجا گذاشت کلیدو؟
اروند اشاره کرد به روی تلویزیون.
کاوه اما از تلویزیون می ترسید،پارسال صبح جمعه رفته بود که روشنش کند و تلویزیون افتاده بود و شکسته بود.
کاوه بدو رفت آشپزخانه و سریع از سبد سیب زمینی ها بالا رفت و خودش را کشاند روی سکوی آشپزخانه و در کمد بالای ظرف شویی را باز کرد،
اروند:دنبال چی می گردی؟
کاوه دست کرد توی کمد و لحظه ای بعد دسته کلید بزرگی را نشانش داد:دسته کلید بابا که همیشه میده ماما قبل اینکه بره سر کار
داده بود به ماما،قایمش می کنه اینجا همیشه و شلپ پرید پایین و دسته کلید ولو شد وسط آشپزخانه
اروند تندی برش داشت و دو نفری دویدند سمت اتاق رودابه
اروند:کدوم یکیه؟
کاوه:فکر کنم این باشه و کلید طلایی رنگی را نشانش داد،کلید رنگ موهای سمیه هم کلاسیش بود.
***
چند دقیقه بعد یکی از کلید ها چند بار توی قفل چرخید و در آرام باز شد،کاوه آرام نگاهی به درون اتاق نیمه تاریک انداخت و وارد شد،رودابه وسط اتاق دراز کشیده بود و مثل همیشه آرام و بی تحرک می نمود.لاغر بود و کشیده،پوستی زرد رنگ ،وسط پیشانی اش خال قرمزی داشت به اندازه ی نخود و گیسوان بلند سیاهش ریخته بود روی نیمی از صورتش
اروند نزدیک رودابه شد و کنارش نشست،آجی ،آجی کوچولو
رودابه حرکتی نکرد.
اروند:آجی مرده؟
کاوه تندی نشست و آرام دست کشید روی قفسه ی سینه ی رودابه و کمی فشارش داد.
ه ه
کاوه:نه نمرده،نگاه نفس میکشه،نگاه و بغض کرد.
اروند گفت:آره نفس می کشه و دست کشید روی شکم رودابه.
کاوه:پس چرا مامان گریه میکنه؟
اشک توی چشمان اروند جمع شد،نکنه آجی مرده؟
کاوه:نه خدا آجی رو دوست داره،آجی که کاری به کسی نداشته،از وقتی از شیکم مامان در اومد همینجوری مریض بود،آجی ،آجی جان بلند شو کتاب بدم بازی کنی،بلند شو و کتف لاغرش را تکان داد:اجی جان بلند شو هر کدوم از کتابامو خاستی میدم بازی کنی،به خدا دیگه دعوات نمی کنم
چشمانش گرم شده بود
اروند دست کشید روی صورات رودابه و موهای صورتش را کنار زد:سرده
کاوه:چیه؟
اروند:صورت آجی سرده
کاوه تندی دست کشید روی لُپ رودابه:آجی سردش شده،لحاف بیار خوابه سرما می خوره
اروند اما تکان نخورد:صورت آجی یخه
کاوه زد زیر گریه:نه آجی خوابه و تند دست کشید روی شکم اش:نگاه نفس می کشه ،خوابه،اروند گریه نکن
اشک های اروند ریخته بود روی صورتش،تندی با آستین پاکش کرد و گفت:خودت که داری می کنی؟
دو برادر در آغوش هم می گریستند

Friday, April 15, 2011

مست



وقتی مستی
دنیا پژواک رقص اندامت است
دنیا دستان آتشت
چشمان تمام خمارت
تن گر گرفته ات
و آبشار آشفته ی گیسوانت
لبان نیمه باز غرق خواهشت
و من مست
که درون این دنیا
گم شده ام

15/apr

یونانی




طعم تلخ شش جام پیاپی شراب خونرنگ و پشت هر جام
مزه اش یک لب خیسِ خوشرنگ ارغوانی
به طعم گرم زبان مکش ها
و ته چاشنی یک تزریق آدرنالین
الکل مذاب در مویرگ هایم جاریست
و پمپ مدام آتش به هزار سیاه رگ دست هایم
دست هایی بی اراده
محصور اندام افسونگر
تا آخر این بطری جادویی
اوزو هشت!!!
و ته این خواب مستی
لبهایی چاک و پوستی خیس
خراب آن خمار چشم مست توام


ز گرمی نگهت آب می شود دل من***


صدا که می زنیم آب می شود دل من
خراب یک غزل ناب می شود دل من

بیا به باغ خیالم که از همـــــین امشب
رفیق صحبت مهتاب می شود دل من

میان گردنه ی بی تو بودنــــــم انگار
اسیر پنجه ی گرداب می شود دل من

به بودنت همه فریاد (آشوب)موج طوفانم
مرو که لهجه ی مرداب می شـــود دل من

اگر به جان زسد* آبشـــــــــــار بیداری
غریق زمزمه ی خواب می شود دل من

چه می شود که به یک لحظه پلک گشایی
به عمق آینه پرتاب می شـــــــــود دل من

برای دیدن باغ بلوغ آغـــــــــــــــوشت
به شکل پنجره ،بی تاب می شود دل من

به حیرتم همه از دست های گلبـــرگی
چگونه لُجه ی خوناب می شود دل من

به جرم عاطفه ،شوق خیال را بشکن
بهای گوهر نایاب می شــــود دل من



***اسم شعر از شاعر حسین رضایی
از ماسال

*زسد درست است
الکی گیر ندین رسد و اشتباه تایپیه
بی سوات عمطه

10/Apr


گیله وا



1
باهارِ ناجه می دیل
تاسیان باغ و بولاغ
همه صب دپرکما
گول گولِ آفتابِ رِه
کشکرت
پرا دا خو خندییا آسمانا
می چومم
و او درخانه خُو ارشویه روز و شبان
چی به
عمقزی سِر دِه
خو قشنگ آوازاَ
بِجارِ سِر



2
اَ بهار و اُو بهار
هتو کی
بنفشه رنگین لچک بسر نهه
ییجگره وارش امره
من و چافرو
تَره چوم براییما


3
وامِجم
تی عطر و بویا
همشک تام تامازه




برای بی سواد ها:
برین گیلکی یاد بگیرین

Friday, April 8, 2011

روبان سیاه




این طور که نگاهم می کنی
چیزی تغییر نمی کند
مگر اینکه
جدا کنی مرا از خودم
و از این بغض گلو گیر
سیلابی بسازی
به وسعت اندوه جهان.
دیری نخواهد پایید
کنارت قاب خواهم شد



برای شوهر سحر
http://anidalton.blogfa.com/
8/Apr

دلتنگی ها


یک

تنهایی
رازی ست نا مکشوف
دور و دراز و دست نیافتنی
که از ابتدای خلقت
سایه ی ترس را
همچنان
با خود به یدک می کشد


دو

تنهایی
سر بر می آورد
وقتی نباشی
و سیل اندوه
می بردم
به اقیانوس فراموشی


سه

خواب دیدم
آمده ای
با لبخند و ریحان و پیراهنی با گل های ریز آبی
کاش
ایکاش
تا ابد در همین خواب
می ماندم


چهار

می گویند:
خواب برادر مرگ است و
بیداری
فرزند آدمی.
می خواهم عاق نمایم
این نا خلف را برای همیشه


پنج

وقتی دلتنگم
تو
با دستانی پر از حس آسمان
قلبم را پروانه ای می کنی
و بال های شکسته ام را وادار پرواز
وقتی دلتنگم
به خودم قول می دهم
این بار در قلبم زندانیت کنم

8/Apr


گناه



می ترسم!

اینجا،
در تنها،
کسی مرا می پاید
و آگاه است از راز نا گفته ی قلب من
کسی که پیچ و خم های گره پیشانی ام را می شناسد
و پرش های عصبی دست های نحیفم را می فهمد
و بی شک
آن شب بد خوابی
دست های لرزان مرا
در دست خود گرفته بود
و هذیان های مرا گوش می داد!
می ترسم
می دانم
پشت آن در و آن چراغ چشمک زن پنجره ی مه گرفته ی اشک ریز
کسی با دوربین دو چشمی اش
درون مغز مرا می کاود
صدای سورنا*
در تمام این اتاق بی خورشید پیچیده
ترسم از توست
وقتی که آخرین بار
قبل رفتنت
یک نگاه ایستادی
و تلخ خندی بی روح
روی لبان مرده ات بود
آری
تو تمام خیانت هایم را فهمیدی



سورنا نوعی ساز کوبشی

8/Apr

طالش


آسمان در آغوش سفت هزاران ابر بی خیال و خسته
آرمیده
و کوه ها
در خم و پیچ جاده ها
آرام
مرا به ترنم نم نم باران
و نسیمی آرام
میهمان کرده
زیر ده انگشت پاهایم
نبض هزاران گیاه می تپد
و بوته های خیس پوستم را به حس پایدار روح سبز زندگی می رساند
من
لخت و عور
با روحی عریان از سیاهی
چنگ می زنم دیوانگی دوست داشتی خودم را
فریاد می زنم
گیلان دوستت دارم

2/Apr

هیپی


بر میگردم
به تو سلام می کنم
در جیب هایم عشق دارم
و به دست هایم
ماسیده عطر هزاران قلب شکسته
و شبهایی پر اشک
روی شانه هایم سنگینی غربت غروب
بر می گردم اما
اما باورت می شود؟
عاشق نشده
هزاران بار شکست خورده ام

1/APR/11
برای رویا