
کاوه شرتک به پا داشت و تکه چوبی دستش گرفته بود.
روبروی غاز نر سفید ایستاده بود و چوب را به سمتش تکان میداد.غاز نر گردن درازش را پایین گرفته بود و فیش می کرد.
شش غاز ماده پشت اش موضع گرفته بودند و با چشمانی گیج کاوه را می پاییدند.
غاز نر پاچه ی لخت کاوه را نشانه رفت و ناگهان به سمتش پرید و نوک نارنجی اش را کوبید به ران اش.کاوه به هوا پرید و چند بار پا کوبید وچوب را ول کرد و از غاز دور شد،تند و تند دست کشید روی پایش .
لاغر بود و بلند قد،با چشمانی سیاه و موذی و موهایی که در آفتاب خرمایی رنگ به نظر می رسید.
آنطرف تر اروند را دید ،غروبی کتک مفصلی از بابا خورده بود،به خاطر گرفتن نمره دو در املا.
شیطنت در چشمانش اش موج میزد ،توپول بود و سرخ و سفید.
به سمت کاوه آمد و با چشمانی نگران گفت:مامان داره گریه میکنه.
دو نفری به دو از بین درخت آلوچه قرمز رد شدند ،آلوچه پر شکوفه های قرمز بود.
روی ایوان مادرشان را دیدند که چادر به سر می کرد.
کاوه:مامان کجا میری؟
مادر آرام گریه می کرد،چادر را کشید روی صورت اش و بدون اینکه چیزی بگوید از کنارشان رد شد و به سمت خانه ی عمو بدیع راه افتاد.
کاوه:اینهمه بهت گفتم درستو بخون،حتمن واس اون ناراحت شده.
اروند:نه واس اون نشده،غذای آجی رو آماده کرد رفت تو اتاقش که بش بده ،بعد یه کم آجی رو نگاه کرد،بعد بش دست زد ،بعد گریه کرد.
نگاهی به هم کردند و آرام به سمت اتاق رودابه رفتند،در اتاق بسته بود،اروند پوست انگشتش را می جوید،کاوه دستگیره ی در را پیچاند،در اما باز نشد
اروند:در رو قفل کرد
کاوه:کجا گذاشت کلیدو؟
اروند اشاره کرد به روی تلویزیون.
کاوه اما از تلویزیون می ترسید،پارسال صبح جمعه رفته بود که روشنش کند و تلویزیون افتاده بود و شکسته بود.
کاوه بدو رفت آشپزخانه و سریع از سبد سیب زمینی ها بالا رفت و خودش را کشاند روی سکوی آشپزخانه و در کمد بالای ظرف شویی را باز کرد،
اروند:دنبال چی می گردی؟
کاوه دست کرد توی کمد و لحظه ای بعد دسته کلید بزرگی را نشانش داد:دسته کلید بابا که همیشه میده ماما قبل اینکه بره سر کار
داده بود به ماما،قایمش می کنه اینجا همیشه و شلپ پرید پایین و دسته کلید ولو شد وسط آشپزخانه
اروند تندی برش داشت و دو نفری دویدند سمت اتاق رودابه
اروند:کدوم یکیه؟
کاوه:فکر کنم این باشه و کلید طلایی رنگی را نشانش داد،کلید رنگ موهای سمیه هم کلاسیش بود.
***
چند دقیقه بعد یکی از کلید ها چند بار توی قفل چرخید و در آرام باز شد،کاوه آرام نگاهی به درون اتاق نیمه تاریک انداخت و وارد شد،رودابه وسط اتاق دراز کشیده بود و مثل همیشه آرام و بی تحرک می نمود.لاغر بود و کشیده،پوستی زرد رنگ ،وسط پیشانی اش خال قرمزی داشت به اندازه ی نخود و گیسوان بلند سیاهش ریخته بود روی نیمی از صورتش
اروند نزدیک رودابه شد و کنارش نشست،آجی ،آجی کوچولو
رودابه حرکتی نکرد.
اروند:آجی مرده؟
کاوه تندی نشست و آرام دست کشید روی قفسه ی سینه ی رودابه و کمی فشارش داد.
ه ه
کاوه:نه نمرده،نگاه نفس میکشه،نگاه و بغض کرد.
اروند گفت:آره نفس می کشه و دست کشید روی شکم رودابه.
کاوه:پس چرا مامان گریه میکنه؟
اشک توی چشمان اروند جمع شد،نکنه آجی مرده؟
کاوه:نه خدا آجی رو دوست داره،آجی که کاری به کسی نداشته،از وقتی از شیکم مامان در اومد همینجوری مریض بود،آجی ،آجی جان بلند شو کتاب بدم بازی کنی،بلند شو و کتف لاغرش را تکان داد:اجی جان بلند شو هر کدوم از کتابامو خاستی میدم بازی کنی،به خدا دیگه دعوات نمی کنم
چشمانش گرم شده بود
اروند دست کشید روی صورات رودابه و موهای صورتش را کنار زد:سرده
کاوه:چیه؟
اروند:صورت آجی سرده
کاوه تندی دست کشید روی لُپ رودابه:آجی سردش شده،لحاف بیار خوابه سرما می خوره
اروند اما تکان نخورد:صورت آجی یخه
کاوه زد زیر گریه:نه آجی خوابه و تند دست کشید روی شکم اش:نگاه نفس می کشه ،خوابه،اروند گریه نکن
اشک های اروند ریخته بود روی صورتش،تندی با آستین پاکش کرد و گفت:خودت که داری می کنی؟
دو برادر در آغوش هم می گریستند
No comments:
Post a Comment