Thursday, September 30, 2010

نگاه ها




روبروی کاوه مینشینم
آیینه سیاه میشود
تمرین میکنم تو را
تو
از پشت پرده های نارنجی اتاقت دست تکان میدهی
من اما خجالت میکشم
نگاه خیره ی من به تنهایی
به آن ققنوس قرمز
و رفتی
آنقدر دست میتکانم
اتاق خالی از تو را
که دستها یم پرواز میکند قاصدک را
من
آیینه
تو
به هم نمیرسیم
نپرس چرا
نپرس
من معنی عشق را نفهمیده ام
میترسم هرگز ندانم که رژ ات طعم سیب ترش است
بوی تنت همان بچه آهو
و آن سیاه تار به تار
که هر بار روبروی آینه شانه میکنیشان
من آتش میگیرم
بوی نگاهت از پشت پنجره
نگاه های معنی دارت
آوای آن خودخوری مدام
بوی ترس در فضای اتاقم پیچیده
از سر کوچه
تو با لبانی صورتی و شاد
به سمت من می آیی
نگاه من به جوی آب
نگاه من به خودم
به ترس
به خجالت
به احمق ترین عاشق این کره ی دور افتاده ی نیمه گرد سبز رنگ بی آبِ خاکی
وقتی که آرام دور میشوی
نگاه میشوم
روبروی پنجره ات می ایستم
اما
جرات نگاه ندارم
روبروی خودم مینشینم
چشمان میشی ام سیاه میشود

30/SEP/10

Wednesday, September 29, 2010

آمینا و ندا







آمینا
تو فکر میکنی
غروب غمگین است؟
من بی آنکه
مخالفتی با تو داشته باشم
غروب را دوست دارم
آمینا
هرگز نمانده ام
تا از بمب های افتاده برایم بگویند
من با بمب ها افتاده ام!
من باد های هرزه را دیده ام
اصلن با بادها وزیده ام
هرگز خواب نبوده ام
من غروب را دوست دارم
آمینا
من از شیارها و کمین
همیشه میدیدم
که چگونه آدم ها به گلوله اصابت میکردند
و چه عارفانه
در آسمان منتشر میشدند
من ندا را دیدم آمینا
که به سمت گلوله ی خشمگین دوید
و غرق خون شد
روی زمین غلطید
اما باور نکرد مرگ را
و شیارهای خون مثل مار های سرخ رنگ
از سوراخ های بینی و دهانش
روی دست های من ریخت
روی زمین
آمینا
آنها سایبان نداشتند
و من عجیب ،سرخی غروب را دوست دارم


تقدیم به اسطوره ی انقلاب جدید جوانان ایران
ندا آقا سلطان
29/sep

Tuesday, September 28, 2010

آمینا پنج




آمینا
بیا به مسافرت برویم
بیا به شهری سفر کنیم
که خیلی تازه است
و خیلی گرم است
آمینا بیا به ابتدای فصل بهار سفر کنیم
بیا به ساحل های شنی گرمسیری
که همه لخت و عور در کنار هم دراز میکشند
در کنارت دراز بکشم
و آفتاب بگیرم
آمینا
بیا به آنجا که بهار خانه کرده
سفر کنیم
بیا دست هایم را بگیر و بگو
دوستم داری
بیا و بگو
تمام سفرهای مرا با من خواهی بود
آمینا؟
کوله پشتی ات را بسته ای؟

28/sep

Sunday, September 26, 2010

آمینا چهار



آمینا
جنگل را نترسان
جنگل معلم کودکی هایم بود
آن وقت ها من
جنگل را دوست نداشتم
وقتی درسهایم را بلد نبودم
جنگل مرا میترساند
سیاه میشد
مرا کتک میزد
وقتی که میدویدم
شاخه هایش تکان میخورد
آمینا
آمینا
وقتی که بزرگ شدم
فهمیدم چه معلم مهربانی بود
جنگل
که مرا از همه ی ترس هایم رها کرد
بانی شد
جرات پیدا کنم
عاشق تو شوم

26/sep

Saturday, September 25, 2010

آمینا سه






آمینا
نزدیک تر بیا
من از کفشهایم عذر خواهی کرده ام
من از کفش هایم خواسته ام
که مرا به تو
نزدیکتر کند
اما
آه
آمینا
می خواهم چشمانم را
چند ماهی
به انجمن شعر و ادب بفرستم
شاید شاعر بشود!
و با مروارید استعاره
گردنبندی بسازد برای گردن تو

25/sep

Thursday, September 23, 2010

سرخ ها



به آن زمان که ترا باغِ ناله میکردند

بدشتِ سینه ی من،رنگِ لاله میکردند

نشسته چشمِ من از درد، تا سپیده ی خون

به آن شبی که غمت را حواله میکردند

زِ فصلِ سردِ غلیظی غمِ عبورِ مرا

میانِ دفترِ مویت حواله میکردند

برایِ مرهمِ زخمم، به نامِ یارانم

محبتی به طریقِ زواله میکردند

به بامِ مصطبه ی خون نشت آوازم

که جانِ سبزِ مرا در شواله میکردند

ز رازعالمِ هستی چه دیده ای خیال؟

که شعرِ نابِ ترا در قباله میکردند

13/jul/08


آمینا دو





آمینا
بیا کنار درختی که با هم آشنا شدیم،بمان
و نگهبانی بده
تا من
تمام غم های گذشته ام را
در گودالی دفن کنم
***
آمینا
هنوز هم دلواپس خواب های پریشانت هستی؟
وقتی با تو هستم
آسمان از خجالت
آبی میشود
و نگاه خورشید را میبینم
که به دنبال ماه می گردد

20/sep

آمینا یک





آمینا
در سینی
یک کاسه آش داغ نذری
و یک پیاله مهربانی
***
آه آمینا
دریا
در پیاله گم می شد

23/sep

Wednesday, September 22, 2010

فلکه ها سه



وتو
در محله هارلم قلبت
منحرف ترین موجود روی زمینی
تمام مسیرهایی که به سمتت می آید را آتش میزنم
میکنمشان پر از سنگ و لاخ
و تمامی نقشه های این راه منحوس را تکه تکه
یا تابلویی میزنم در ورودیش:به جهنم نزدیک میشوید
دام هایی که پهن کرده ای
تارومار
تو بازنده ترین قمار باز این محله ی کثیفی
و میدانم با همین تک برگ آخر
یک هفت به کثیفی طینتت
محکوم به دو بار مرگ میشوی
طناب دارت را بافتن عجیب لذت بخش

20/sep

Wednesday, September 15, 2010

ملکه




زنجره*ها در اوج گرمای آفتاب چنان میخواندند که گویی خورشید را لعنت میفرستادند،مشتی رحیم بیل به دوش به سمت مزرعه میرفت.
قد بلند بود و لاغر ،پوست تیره ای داشت ،صورت اش چروکیده و خشک،دستهایش پینه بسته و بزرگ ،پیراهن چرکی به تن کرده بود و شلواری که یک روزی سیاه بود و میلنگید،بیشتر از پنج سال بود که شدید میلنگید.
از وقتی همسرش مرده بود کمتر حرف میزد و کمتر به قهوه خانه میرفت.
با اینکه نزدیک پنجاه و شش سال داشت اما هفتاد ساله به نظر میرسید.
کنار مزرعه اش را چند بوته ی خیار و گوجه کاشته بود،لحظه ای ایستاد و با بیل از کانال آب برداشت و ریخت پای بوته ها.
امسال را بیشتر طارم* کاشته بود و یک کمی هم ده سی سی* برای مصرف خودش.
به پول طارم ها برای درمان زانویش احتیاج داشت،دردش کشنده و هر روز بد تر میشد،بعد اینکه دکتر های انزلی نفهمیده بودند دردش را و فقط دارو های الکی به خوردش داده بودند که باعث میشد اسهال شود رفته بود رشت پیش دکتر ساتیام که هندی بود و کارش درست،ساتیام برایش چند داروی دست ساز با روغن مار و مورچه ساخته بود و دردش را کمی خوابانده بود ، اما گفته بود که برای عمل آماده شود.
وسط کرت*ها ایستاد و تا ته مزرعه را نگاهی انداخت،کرت ششمی کم آب بود،آرام از روی کرت های نازک رفت و راه آبش را بیشتر کرد،آفتاب گردنش را میسوزاند،کلاه حصیری اش را به عقب هل داد و کرت بعدی را صاف کرد و گیل کاوشی*که سعی میکرد در گل و لای مخفی شود را با سر بیل دو نیم کرد.
انتهای مزرعه اش به یاد همسرش چند متری گل سرخ کاشته بود،به سمتشان رفت و با بیل آبشان داد.
داشت بر میشگت که صدایی شنید:فش فـــــــــــــــش فــــــش، نگاه کرد،دور خودش چرخید،اما چیزی ندید.
حتم صدا از آن طرف کانال می آمد،به سمت یکی از گل ها را که حسابی قد کشیده بود و یک گل جگری رنگ به اندازه ی کف دستش داده بود رفت و بینی اش را چسباند ،چشمانش را بست و عمیق ترین نفسی که بلد بود را گرفت.
چشمانش را که باز کرد زیر بوته چیزی وول میخورد،چشمانش را تنگ کرد و دقت کرد:یک مار سفید براق بود با یک نقطه ی قرمز روی سرش،و مار سیاه بزرگی که انگار واکسش زده باشند چسبیده بود گلوی مار سفید را
صدا باز آمد:فیش فیش فیــــــــــــش
-ای بابا ولش کن حیوان ،بی صاحاب ولش کن
مار سفید آرام و بی نفس وول می خورد،لحظه ای مردد ماند،بیل را با دو دست گرفت و گذاشت بین دو مارو تکان داد.
منصرف شد و پیش خودش گفت :طبیعت است دیگر بروم خانه،اما نگاهش به چشمان سیاه و شفاف مار سفید افتاد و قطره اشکی که آرام از چشمان مار سرازیر شد،عصبانی شد وبا شدت بیشتری بیل را تکان داد.
مار سیاه اما چموش تر از این حرف ها بود:بابا حیوان ولش کن کشتیش ، پدر کشتگی داری مگر؟ولش کن و باز بیل را تکان داد :بر شیطان لعنت ،حیوان ولش کن با بیل میزنم دو نصفت میکنما،عجب زبان نفهمست.
مار سفید دیگر تکان نمیخورد و چشمانش نیمه باز بود،بیل را بالا آورد و روی کمر مار سیاه فرود آورد
لبه ی تیز بیل پشت سر مار سیاه را شکافت و مار دو تکه شد،از تکه ی پشت سرش قلب کوچک قرمزی تند و تند می تپید و خونی که آرام میپاشید پای گل سرخ های مشتی رحیم.
-ای به ذات سیاه شیطان لعنت،استغفراله.
خیره شد به مار سفید،تکان نمیخورد:ای لعنت خدا ،کشتیش مولو کتو*
دو تکه ی مار سیاه را انداخت لای بوته های خار دار تمشک و مار سفید را هم پرت کرد کنار برکه
آفتاب کم کم غروب میکرد،مشتی رحیم آخرین بازدید هایش را کرد و سلانه سلانه به سمت خانه رفت
وضو گرفت و به نماز نشست،زیر لوبیا را روشن کرد و سماق و روغن زیتون را آورد روی تکه سفره اش
آتش تنور را روشن کرد و خمیری که صبح آماده کرد را ورز داد و گردش کرد،با مهارت زیادی خمیر را صاف کرد و چسباند به داخل تنور پرآتش.دو تا نان که درست کرد یادش آمد که یک نفرست ،همسرش نیست،هنوز بعد از دو سال عادت درست کردن دو نان از سرش نپریده بود.ضبط یک کاسته ی آمریکایی اش را روشن کرد و ولومش را کمی بلند کرد(صدای فرامرز دعایی* پیچید توی اتاق):
به خون من، به خون من، واسه ای خوب تی دســـــــــته بنازم نازنین تی ناز شسته*
****
آفتاب نزده با درد پایش از خواب پرید،قوطی روغن را برداشت و درش را باز کرد،دستانش از درد میلرزید،درش را به کناری انداخت و دو انگشت اشاره و سبابه اش را فرو کرد توی قوطی و تند مالید به کاسه ی زانو اش:آه خدا
یک ساعت بعد درد هنوز ادامه داشت،آرام بلند شد و کتری را از روی منقل بر داشت،خالیش کرد توی قوری و کمی ساقه چای اضافه کرد و دوباره گذاشتش روی منقل.
نزدیک ظهر بود،هوا آتش بود،ناله کنان تا کنار چاه رفت،سطل آب را انداخت داخل چاه و طنابش را تاب داد تا پر شود،سطل پر آب را کشید بالا و خالی کرد روی خودش،روح و جانش غرق لرزشی دلپذیر و دوست داشتنی شد.
دستمالش را در آب سطل خیساند و گذاشت روی سرش و کلاهش را گذاشت رویش،بیلش را از کنار لانه که دیگر مرغ و جوجه ای داخلش نبود برداشت و به سمت مزرعه رفت.
آرام از روی کانال گذشت و وارد مزرعه اش شد،درد زانو وادارش کرد روی تپه ی اول مزرعه زیر درخت بلند سرخ دار* بنشیند.
همینجور که زانواش را میمالید و در مشتش فشار میداد صدایی شنید:فیش فیـــــش فیــــــــــــــش
توجهی نکرد :آه خدایا مرا بکش ،از این درد راحت کن
همینطور که ناله میکرد از سمت کانال جمعیتی را دید که آرام به سمتش می آمدند،هر چه نگاه کرد چهره ی آشنایی ندید.
یاد چند سال قبل افتاد که برای زدن کانال می خواستند مزرعه اش را بگیرند،چنان دعوایی راه انداخت که کانال را از کنار مزرعه اش بردند،بیلش را در مشت فشرد و یا علی بلندی گفت و بلند شد،پیش خودش گفت خیال کردند که علیلم،با این بیل همشان را تار و مار میکنم.
پنج نفری بودند،نزدیک تر که شدند مشتی رحیم شل شد،مرد ها شیک پوش و تر و تمیز بودند،صورت هایشان آرامش بخش و پر خنده بود.

-درود مشتی رحیم،خسته نباشی ،درد زانوت چطوره؟
درود را مرد خوش چهره ی جلویی گفت و بقیه که یک قدم عقب تر ایستاده بودند سرشان را کمی خم کردند و احترام گذاشتند.
دهان مشتی باز ماند،اینهمه از او میدانستند،به ذهنش فشار آورد و چهره ی تک تکشان را باز از نظر گذراند،نشناخت،حتی آشنا هم نزد.
-ممنونم پسرم،میشناسم شما را؟
-نه مشتی ،یه کار کوچک باهات داریم،وقتتم زیاد نمیگیریم.
-خیره پسرم،چه کاری؟
-خیره مشتی ،خیلی خیره و رو به عقبی ها کرد و چیزی گفت که مشتی نفهمید،فقط حس کرد که باز صدای فیش میشنود.
آمدند و زیر بغل مشتی را گرفتند و آرام از کانال ردش کردند،دستش شل شد و بیل کنار کرت اول افتاد.
از ترس زبانش بند آمده بود،چند دقیقه ای که رفتند کاملن گیج شد،وارد جاده ی خاکی شده بودند که تا آن موقع ندیده بودش.
ته جاده خانه ی بزرگی به چشم میخورد،سفید رنگ ،بدون شیروانی و پنجره های منبت کاری شده ی تمیز و بزرگ.
داخل که شدند چلچراغ های بی شمار و رنگارنگ باعث شد نبیند روبرویش جمعیتی چند صد نفره ایستاده.
همین طور سر به هوا آمد تا نشست و آن موقع به روبرو نگاه کرد.
نتوانست چیزی بگوید،نتوانست حتی فکر کند،چند دقیقه هاج و واج ایستاد.
جمعیت زیادی ایستاده بودند ،در دو طرف این اتاق بزرگ،مشتی نشسته بود روبرویش یک پیر مرد با ریش و موی خیلی بلند و گردنی که پر جواهر بود،روی صندلی سفید بزرگی و کنارش دختر بسیار زیبایی نشسته بود که گیسوان سیاهش روی زمین افتاده بود ،لب و دهن کوچکی داشت و چشمانی بسان گربه ی وحشی ،اندامی باریک و کشیده و پوستی سفید و خال قرمزی کنار چشم سمت راستش که زیباییش را دو چندان میکرد.
پیرمرد رو به مشتی کرد:مشتی رحیم از اینکه افتخار دادی و به منزل من آمدی ممنون و سپاس گذارم
مشتی چیزی نگفت.
-مشتی مردی به بزرگی و جوانمردی تو در این جهان ندیده م،من همه ی هستی ام را ،دخترم ساوانا را از تو دارم،از محبت بی کرانت سپاس گذارم،پیر مرد بلند شد و به سمت مشتی آمد و خم شد و پیشانی مشتی را بوسید.
مشتی تکانی خورد و آب دهانش را قورت داد و گفت: اشتباهی پیش اومده ،به عمرم چنین دختر زیبایی ندیدم.
-همین دیروز بود مشتی رحیم،نزدیک غروب ،در مزرعه،کنار بوته های گل سرخت که برای همسرت کاشتی
چشمان مشتی گردشد:شما از کجا میدانی ؟من به احدی در مورد گل هایم نگفته ام
-من از خیلی راز ها آگاهم .
-من دیروز در مزرعه هیچ کسی را ندیدم،قسم میخورم،به مولایم علی
- صبر کن ،شاید این چیزی را به یادت بیاورد و رو به دخترش کرد و فیش فیش کرد.
چند لحظه ی بعد دختر در به چشم بر هم زدنی نا پدید شد.
مشتی به صندلی خالی دختر نگاه کرد و لحظه ای بعد مار سفیدی را دید که به سمتش می خزد،آمد بلند شود که دستی نشاندش روی صندلی،خال قرمز روی سر مار را که دید فریاد زد:تو زنده ماندی؟
مار سفید تا یک متری پیر مرد آمد و باز در یک ثانیه تبدیل به همان دختر زیبا شد و روبروی پیر مرد ایستاد و با صدایی فرشته وار گفت:شما مرا از دست کبال دشمن پدرم که توطئه ی قتل من را کشیده بود نجات داده و کبال را کشتی،از شما سپاس گذارم،بدان که تا آخرین لحظه ی زندگی ات مراقب و نگهبان شما خواهم بود و به زندگی شما برکت میدهم.
-ممنون دخترم،به خاطر قطره ی اشکت و به خاطر ظلمی که به تو میشد نجاتت دادم و بس.
پیرمرد به کنار دخترش آمد و گفت:مشتی رحیم ،از من چیزی بخواه تا قسمتی از محبتت را جبران کنم.
مشتی کمی فکر کرد گفت:چیزی به نظرم نمیر....آهان درد زانویم،آیا شما میتوانی درد زانویم را مداوا کنی؟امانم را بریده،از زندگی سیرم کرده،روزی صد بار از خدا مرگ میخواهم،پنج سال است
-کدام درد زانو؟
مشتی در حالی که بلند میشد گفت:همین زانوی پای راستم ،نگاه کنید حتی نمیتوانم بلند ....
مشتی روی دو پایش صاف ایستاد،کمی پایش را تکان داد ،پایش را به کف زمین کوبید و شروع کرد به بالا و پایین پریدن
-درد میکرد به مولا،تمام روز ،به زور شب ها چند ساعت می خوابیدم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:کمترین کاری که میتوانستم بکنم
*****


بر اساس یک حادثه ی واقعی
سال هفتاد و نه با پدرم به دیدار این دوست پدرم رفتم که به شاهد هم محلی هایش از درد زانو و رماتیسم به دلیل آب و هوای مرطوب و کار در شرایط سخت نزدیک به پنج سال در عذاب بود و در یک شب به حدی تنش سالم شد که به اندازه ی چند جوان جنب و جوش داشت
در خانه اش نزدیک به ده مار دیدم،پدرم تصدیق کرد که این مار ها بومی مناطق گیلان نیستند

16/sep

zanjare:سیرسیرک که در هوای داغ به شدت می خواند
taram:برنج بسیار مرغوب
10cc:برنج بسیار بی کیفیت اما پر محصول
kart:به تقسیم بندی مزارع برنج گویند
gilekavoosh:آب دزدک قاتل کرت های مزارع برنج
faramarze doaee:خواننده ،خطاط ،شاعر و هنرمند فرهیخته با هنجره ای بسیار روح نواز
مراجعه شود به :http://doaeefamily.blogspot.com/
به خون من قشنگ دستانت را آلوده کردی بنازم ناز شستت رو نازنین
sorkhe dar:درختی با چوب سرخ رنگ که فراوان می روید اما کیفیت خوبی ندارد
mole koto:حرام زاده -فحش

Friday, September 10, 2010

فلکه ها دو



چند نفر عشقت را دچارند؟
نمیدانم
به کجا ها رفته ای؟
نمی دانم
قدم به کدام مسیر نا امن میگذاری؟
نمی دانم
قلبت را به چند نفر داده ای؟
نمی دانم
دچار کدام مرگ شدند عاشق هایت؟
نمی دانم
کدامشان غلطیدند در خون رگ دستشان؟
نمی دانم
و کدام قانون انسانیت در وجودت پرسه میزند
هیچ کدام
من
تنها کالیبر چهل و پنجم را میدانم با سه فشنگ
در این غروب سرد
گیسوان آبی ات را غرق خون کردم



10/sep


Tuesday, September 7, 2010

فلکه ها یک




مینشینم روی تاب
قلقلک میشود شکمم
سر خوش و آزاد
تاب میخورم
خیره میشوم زیر پاهایم را
خاک دو رنگ
لبخند میزنم
بیل خسته از شخم
من خسته از دفن تو
و او
تویی که به اندازه صد قرن خدای من بودی
و در یک شب طوفانی
همبستر شدی با یک سوسک
سوسک صفت

فلکه ها







از دم تیغ میگذرانمت
بدون آب
به آتش میکشانمت
بی درنگ
روی یک میله پر چرخش روی آتش
رنگ سفید پوستت را
سیاه میکنم
و به نیش میکشم گوشت تنت را
در کنار ساحل شنی دریا
زیر یک سایه بان آبی
در کنار دو فرشته ی زیبا
تا بدانی
خیانتت
بی پاسخ نمانده


7/sep

Sunday, September 5, 2010

عاشقانه ها پنج


سرطان دارم
خون
و خونم را آلوده ترین تشخیص داده اند
میگویند میوکاردت* تند میزند
هر روز حس میکنم
بیشتر میشود عمق ریشه اش
و دیگر براکیال* دستم را حس نمی کنم
و نبض رادیالم* گاه
ساعت ها بی تپش میماند
و هفت بار
به استخوان هایم چیزی را تزریق کردند
اپیکوندیل* هایم رابی حس کردند
اثری نکرد
میدانی که چه دردی دارد؟
گرمی سرطانی عشق تو
ای سرطان خونیه من
که ذره ذره بافت های تنم آلوده به عطر توست
و کرونر* های قلبم فاسد آن نوازش اولنار* ات
دیجیتال* ات را لبریز حفره ی کوبیتال* خواهم کرد


تشکر ویژه برای دکترجراح : م.ابریشمی
عزیز دوست داشتنی



*عضله ی قلب
*ماهیچه های بازو
*نبض دست
*بر آمدگی بغل آرنج دست
*رگ های قلب
*اعصاب دست
*کف دست
*حفره ی وسط بازو و ساعد

عاشقانه ها چهار


دقیق
همانند یک موسیقی وحشی هستی
چشمانت دو شعله ی آتش
بسان موزیک هوی متال
پردازنده ی هفت هسته ای قلب من
گیسوانت چنان لطیف
گویی طنین خسته ی جیپسی ها
که دور آتش میرقصند
مینوازند
عشق تمام نشدنی من و تو را
و اندامت
آن مارپیچ ستودنی
که هجوم سبزه ی تومبا را در من زنده می کند
و لبانت
آه از دست لبانت
که آرامش قبل طوفان همان سبک کلاسیک
دوست داشتنی و براق
ابروانت آن دو نیم ماه مشکی
عارشه های آن ویولن قرمز معروف
و تو
موسیقی جاز زندگی خاموش منی
موزیکی با تند ترین ریتم
همان مجیک وویس
تو خود خود
تمام نت های موسیقی هستی


5/sep

تقدیم به پرنیان


Saturday, September 4, 2010

عاشقانه ها سه





قطعه های پیانو ات
لالایی مادر برای کودک
و این هنگام
غرق طلای هجده عیار میشود انگشتانم
هر وقت تاب آن موهای طلاییت را نوازش میکنم


4/sep

عاشقانه ها دو







هر شبه من
در نبودت
پرسه میزنم عذاب را
هر لحظه اش را توهم لبانت
میبینی؟
گردن بندی را که از آخرین دیدارمان جا گذاشتی را
در شمالی ترین نقطه ی خانه
بت کرده ام
هر روز و شب
هزاران بار
میپرستم


3/sep