Wednesday, September 29, 2010

آمینا و ندا







آمینا
تو فکر میکنی
غروب غمگین است؟
من بی آنکه
مخالفتی با تو داشته باشم
غروب را دوست دارم
آمینا
هرگز نمانده ام
تا از بمب های افتاده برایم بگویند
من با بمب ها افتاده ام!
من باد های هرزه را دیده ام
اصلن با بادها وزیده ام
هرگز خواب نبوده ام
من غروب را دوست دارم
آمینا
من از شیارها و کمین
همیشه میدیدم
که چگونه آدم ها به گلوله اصابت میکردند
و چه عارفانه
در آسمان منتشر میشدند
من ندا را دیدم آمینا
که به سمت گلوله ی خشمگین دوید
و غرق خون شد
روی زمین غلطید
اما باور نکرد مرگ را
و شیارهای خون مثل مار های سرخ رنگ
از سوراخ های بینی و دهانش
روی دست های من ریخت
روی زمین
آمینا
آنها سایبان نداشتند
و من عجیب ،سرخی غروب را دوست دارم


تقدیم به اسطوره ی انقلاب جدید جوانان ایران
ندا آقا سلطان
29/sep

No comments: