روبروی کاوه مینشینم
آیینه سیاه میشود
تمرین میکنم تو را
تو
از پشت پرده های نارنجی اتاقت دست تکان میدهی
من اما خجالت میکشم
نگاه خیره ی من به تنهایی
به آن ققنوس قرمز
و رفتی
آنقدر دست میتکانم اتاق خالی از تو را
که دستها یم پرواز میکند قاصدک را
من
آیینه
تو
به هم نمیرسیم
نپرس چرا
نپرس
من معنی عشق را نفهمیده ام
میترسم هرگز ندانم که رژ ات طعم سیب ترش است
بوی تنت همان بچه آهو
و آن سیاه تار به تار
که هر بار روبروی آینه شانه میکنیشان
من آتش میگیرم
بوی نگاهت از پشت پنجره
نگاه های معنی دارت
آوای آن خودخوری مدام
بوی ترس در فضای اتاقم پیچیده
از سر کوچه
تو با لبانی صورتی و شاد
به سمت من می آیی
نگاه من به جوی آب
نگاه من به خودم
به ترس
به خجالت
به احمق ترین عاشق این کره ی دور افتاده ی نیمه گرد سبز رنگ بی آبِ خاکی
وقتی که آرام دور میشوی
نگاه میشوم
روبروی پنجره ات می ایستم
اما
جرات نگاه ندارم
روبروی خودم مینشینم
چشمان میشی ام سیاه میشود
30/SEP/10
No comments:
Post a Comment