Tuesday, August 31, 2010

عاشقانه ها یک




به نام من
تا میتوانی گناه کن
تا میتوانی آتش بسوزان
تا توانستی جیغ بکش
من اما
بی صدا شده ام
وقتی تصویرت نیست
چشم هایم خون گریه میکنند
همه ی لحظه ها
چشم هایم سرابت را هر شب
هزاران بار میبیند
هزار بار دلتنگت میشود
به نام من تا میتوانی بنوش
من مستم
و با نوشیدن یک جرعه از لبان لاله ات
صادقانه ترین نوازش هایم برای توست
هنوز
ساعت های خلوتم از ترا
هر یک لحظه اش را
هر کشمکش مدام این قلب را
روشن کردن شمع را
همه ی تاریکی هایم را
به یاد آن باد که گیسوانت را پریشان کرد
من دیوانه شدم
تو به نام من
تمام کاوه را بگیر
بکش به صلابه
به زخم بکش تازیانه را
با پوست تنش
تمام شعر هایش را بسوزان
اگر سر از سجده برداشت؟
تو به نام من
من به نام من
من تو را در یک کلام میپرستم




31/agu


Thursday, August 26, 2010

عاشقانه ها




به یک لحظه

پر میگیرد کوچه برای آغوشت

دو چشمم پر خون

لبانم خشک و قاچ

غنچه های رز قرمز روی دستهای التماس خشکیده

و دلی که دلتنگ توست

نفس گیر و خسته

بی تاب آن لحظه ی ناب لبانت.

به یک لحظه

یک تصویر کوتاه از تو

میروی با کسی

بی حال

ولو میشوم کف خیابان های سرد

همین مسیر مرگ مدام

که زیر قدم های این عابرین کور

دفن میشوم آرام

آهسته

محو میشوم

اما با این همه

تلخی لبانت را باز

این لبان کبود گدایی میکند


26 agu

Wednesday, August 25, 2010

FIRE





یک از خواب پرید.هنوز چشمانش به نور عادت نکرده بود که درد را پشت کمرش حس کرد،درست بالای گودی کمرش میسوخت
دست کشید رویش،نوک انگشتانش خیس شد،صدای ریز خنده ای آمد،اطراف را نگاه کرد،انگشتانش را بو کرد.
بوی تف میداد.کمی کمرش را ماساژ داد و بلند شد،رفت سمت حمام

*

از دانشگاه تازه برگشته بود،با دو، یکی از دوستانش
بین راه ساندویچ الویه خورده بودند و الان ته دلش سنگینی میکرد،دراز کشید روبروی میز کامپیوترش ،دو روی تخت نزدیکش دراز کشید.
چشمانش گرم شده بود که سوخت.پرید و تند تند دست کشید روی شانه اش و زیر پیرهنش را زد کنار
نگاهی به اطراف کرد و محکم کوبید روی سر دو
دو بلند شد و چشمانش را با مشت مالید و گفت:چته؟دیوانه.چته؟
یک گفت:سگ شدی؟چرا گاز میگیری؟و اشاره کرد به شانه اش
دو چپ نگاهش کرد و گفت:به من چه و شانه یک را نگاه کرد:
دایره ی کج و معوجی که آرام به سیاهی میرفت
-به خدا من خواب بودم
-به جز تو کی اینجاست ؟
بابا من دیوانم مگه؟شاید خودت حواست نبوده دندون گرفتی خودتو، خیال کردی غذاست
نیش خندی زد و با دست پس گردنی یک را جاخالی داد
زر نزن بلند شو پروژه رو آماده کن ، بی شعور کی میتونه شونه خودشو گاز بگیره
صدای خنده پیچید توی اتاق
یک:این صدای چی بود؟
دو:خنده ی دختر
-دختر آوردی؟
-عجبا ،بابا من خواب بودم ،هیچ گوهیم نخوردم
-حیوونه ،آره بلن شو و جارو را برداشت
-چیه؟
-ابله ،حیوونه،در اتاق که بستست،یه جونوری اومده تو ،منم گاز گرفته
دو چپ چپ نگاهش کرد:دیوانه

**

همه جا سیاه و سفید بود،شبیه فیلم شاهنشاهی قدیم
یک بود و راسوی سیاهی با سه خط موازی از پیشانی اش تا نوک دمش
یک کنج اتاق گیر کرده بود و راسو به سمتش پرید و محکم گازش گرفت
فریاد زد و از خواب پرید،ران پای چپش انگار آتش گرفته بود،پیژامه اش را تندی کند و خیره ماند به جای دندان بزرگی که کبود شده بود،از تخت پرید و چراغ را روشن کرد،دور تا دور اتاق را چشم چرخاند،با احتیاط زیر تخت را نگاه کرد
صدای ریز خنده آمد.سرش را بین دستانش گرفت و افتاد کف اتاق روی دو زانو.پیش خودش فکر کرد دیوانه شده

***

ساعت نزدیک سه نیمه شب بود.چشمان یک اما در زیر نور چراغ خواب جدیدش برق میزد.از همه جای خانه صداهایی به گوشش میرسید که تا به حال نشنیده بود.کلی خسته بود اما جرات خوابیدن نداشت.زمان از دستش در رفته بود،دیگر نمیتوانست پلک ها را باز نگه دارد،بستشان و گوش هایش را تیز کرد.تقریبن خواب بود که صدای جیر پنجره آمد.حساس شد روی تمام بدنش.چند دقیقه بعد کف پایش و روی انگشت شصت سمت چپی نوازش باد مانندی حس کرد.تمام عصب هایش رفت سمت پا.چند ثانیه بعد حس تبدیل شد به احساس خیسی شصت پایش.جسارت به خرج داد و کمی شصتش را حرکت داد.ناخن اش گرفت به چیز سفتی و سریع از تخت پرید بیرون.سایه ای روی پرده افتاد و پرده تکان شدید ی خورد و بعد صدای ریز خنده ی دخترانه ای آمد.چراغ را روشن کرد. چیزی در اتاق نبود.فریاد زد و از اتاق پرید بیرون،وسط حال ایستاد و خدا خدا کرد پدرش از سفر برگرددچشمش افتاد به قاب عکس مادرش با یک روبان سیاه

****

روی تخت یک مشغول خواندن کتاب بود،کنار تخت سگ گرگی بزرگی دراز کشیده بود،گوش تیز کرده و آرام،صدای وز مگسی اتاق را پر کرده بود.آرام دستی روی سر سگ کشید،سگ همانجور نشسته دم تکان داد و صدایی از ته گلویش خارج کرد.
کتاب را بست و دستش را روی چشمانش گذاشت،نفهمید چند ساعت خواب بوده اما با سوزش عجیبی بیدار شد و دستش رفت سمت شکمش،پیرهنش را بالا زد و ...
گرگی کنار تخت بود،دهانش باز بود و سرش خونی و مگس سبز رنگی روی دماغش راه میرفت،چنان فریادی زد که شیشه ها لرزیدند


*****

سه شب و سه روز بود که نخوابیده بود،دانشگاه نرفته بود .از سه روز پیش مشغول جا به جایی وسیله هایش بود.
اتاق خالی از وسیله و لخت بود،همه ی وسایلش را گوشه ای از راهرو روی هم تلنبار کرده بود و تختش را هم سر و ته کرده بود و تشک اش را روی بالکن انداخته بود، زیر آفتاب.یک صندلی وسط اتاق اش گذاشته بود و روی آن نشسته بود،در اتاقش را کلید کرده بود و صندلی کامپیوترش را دمر گذاشته بود جلوی در،چشمانش خونی و وغ زده و صورتش خشک با ته ریش و وحشت زده .کنار دستش یک بطری آب و تکه ای نان بود.سوسک قهوهای رنگی آرام به سمتش می آمد . به یک که رسید شاخک هایش را در هوا به سمتش تکان داد و قبل اینکه حرکتی کند ته چوبی که در دست یک بود کمرش را له کرد،از انتهای سوسک ماده ی سفید رنگی بیرون زد،یک اما باز سرچوب را به سمت سرش برد و چند بار چوب را پیچاند.
ساعت نزدیک یک نیمه شب بود،شاخک های سوسک اما تکان میخورد،یک بی حرکت روی صندلی نشسته بود،همه ی تنش بی حس و کمرش به شدت درد میکرد.حس کرد مثانه اش لبریز ادرار است و تکان بخورد شلوارش را خیس میکند.
خیره شد به تکان های عصبی شاخک ها که ناگهان پرده تکان خورد،صدای پا در اتاق خالی پیچید و ناگهان تند شد وپشت سرش صدای تلقی خورد و لامپ خاموش شد.گردن اش درد ناک به پشت چرخید و چشم در چشم شد با موجودی که موها و چشمانی آتشی رنگ داشت و برهنه بود.
زیر نور چراغ خواب نمیشد زیبایی اش را انکار کرد:منتظر من بودی؟
یک آب دهانش را بلعید و آرام گفت:.....
- این چوب چیه دستت؟
چوب از دست یک سر خورد پایین
حس گرمی از صورتش به سمت دست ها و پاهایش حرکت کرد.
-خوشت نیومد دندونت گرفتم؟میدونستی که عاشقتم؟
دستان اش روی شکم یک آمد و تا سینه اش آرام بالا رفت و متوقف شد
- دندون دوست داری ؟
یک دستانش را به سمت موهای دختر برد ، نوک انگشتانش که به آن خورد چند جرقه به هوا پرید
دختر به سمت صورت یک آمد و لاله گوش راستش را محکم فرو برد.
انگشتان یک مشت شد توی موهای گرم دختر
اتاق شد پر از جرقه های آتشین

******

26.agu





Thursday, August 12, 2010

رویا


آنروزها همهمه ی جیرجیرک های خستگی من

به رویای آن سایه خمیده روی دیوار

مبتلا شد

و آفتاب گردانهای باغچه ی من به خواب رفتند

***

و بعد همه ی رویا های من در یک ساعت تاریک

زیر وایت بالانس تکرار نا شدنی نور ماه

آنچنان تکرار شد که رویاهایم پر پر گشت

و من رویا را دیدم

چشم در چشم

و رویا چیزی جدا از من نبود

و رویا چیزی از پوست و گوشت من بود

چیزی از روح آن سامورایی که یک بار با یک ضربه ،روح مرا دو تکه کرده بود

و ماه این نقره ای بدفام

خوابهایم را چنان آشفت که من رویا شدم


12/agu




Friday, August 6, 2010

جنون

برای کلمات ستاره دار به پایین صفحه مراجعه کنید



شهریور 1339 بود.گیل چالان ده کوچکی بود در نزدیکی مزار سید شرف الدین*.خانه ای که میوی *در آن زندگی میکرد خانه ی کوچک و ساده ای بود که پدرش آن را سالها قبل با چوب و خاک و کلش * در نزدیکی بجارشان*سر هم کرده بود.بجاری که نصف محصولش برای ارباب بود.
روستا دو بخش داشت.بالا محله و پایین محله،بالا محله در نزدیکی رودخانه بود و زمینهایش محصول خوب میداد و سر سبز و پر درخت بود و ارباب نشین ،پایین محله که با آب چاه آبیاری میشد و درخت هایش نحیف بودند و سبزه هایش بیشتر زرد میزد و زمین سنگلاخی زیاد داشت و رعیت نشین.مسجد ،وسط بالا محله و پایین محله بود و مرز این دو را مشخص میکرد.
میوی شانزده سال داشت . لاغر و سبزه و چشم و ابرو مشکی ،و کف دستان بزرگی داشت.دو سال بود که قران روی قران میگذاشت تا برود شهر برای درس.مثل پسر کدخدا که سه سال از میوی کوچکتر بود و چند سال بود که میرفت شهر برای تحصیل.مثل اسبه* ملک پسر ارباب که درسش را تمام کرده بود و میرفت خارجه که به قول ارباب فردوس ، دکتر شود.اما کدخدا میگفت که فرنگ میرود برای عیاشی.بار اول که به انزلی رفت چند ساعت گیج میگشت.همه جا پر کوچه بود و آدمو درشکه و اسب و یک میدان خیلی بزرگ.
آخر سر از پسری که هم سن و سال خودش بود پرسیده بود مدرسه کجاست؟به مدرسه که رسیده بود گفتند برو ثبت احوال شناسنامه بگیر.ثبت احوالچی پیرمرد عینکی بود با ریش حنایی که اسم میوی را توی شناسنامه گذاشت کاوه.میوی خواست اعتراض کند اما صدایش در نیامد.خوشش نیامد از این اسم چون هجای گاو را برایش زنده میکرد.
مدرسه که رفت گفتند سنت بالاست و باید اکابر بخواند.در شش ماه اول اکابر کلاس یک را تمام کرد وتابستان را آمده بود کمک پدرش . تابستان برای میوی روز های داغ مزرعه بود و کمک به پدرش برای آبیاری و دور کردن خو های وحشی *و کشتن گیل کاوش*.
پدر میوی مرد کوتاه قد و ریزه ای بود با صورت پر چین و چروک و چهره ای زرد به نام گورج*.
مادرش پشتی خمیده داشت ، چهره ای پیر ،چشمان آبی و دست های ترک خورده و نام ووشه*
و تی تی* خواهرش که از میوی یک سال بزرگتر بود و قدی کشیده و توپر داشت ، چشمان آبی مادرش را و پوستش سفید بود شبیه برف روی کوه و موهایی طلایی مثل خورشید دم ظهر .دو تا خواهر کوچکتر هم داشت ، اما سه سال پیش از تیفوس مردند
*****
صبح زود تی تی بیدارش کرد
-برار جان ویریز*
خورشید نصفه از کرک لانه *زده بود بیرون
-برار جان موهامو شانه میکنی؟
و روی ایوان نشت.میوی شانه چوبی را از تی تی گرفت و مشغول شانه کردن خرمن بلند موهایش شد.تی تی هر روز این کار را میکرد،میترسید کچلی بگیرد،مثل بیشتر دختر پسر های ده.
-برار جان ماده گاو ماه دیگه میزاد ؟
-نمیدونم ، مار* وقتش را میداند
پدر که بیدار شد تی تی گاو پیشانی سفیدشان را برای چرا برد بیرون و مادر هیمه* جمع کرد برای آتش زیر کترا*
میوی با پدرش رفتند به سمت مزرعه
پدر:امسال محصول مزرعه خوب است ،میفرستمت شهر که باز درس بخوانی.
-پر جان *من پول جمع کردم برای سال بعد،طویله اما حسابی خراب شده،برای دو گاو هم جا ندارد،کمک میکنم آنرا درست کنیم
-سق جان بگیری بل *،مدرسه پول به شما میدن؟
-نه ،با قایق میروم مرداب انزلی ماهیگیری و داخل جمعه بازار میفروشم
یک هفته بعد اینکه مدرسه اش شروع شده بود پولش تمام شد.خیلی دنبال کار گشت.آخر سر یک قایق قهوه ای که یک سوراخ تهش داشت کرایه کرد و چند ساعتی که طول میکشید تا قایق پر آب شود را میرفت برای ماهیگیری.
بین راه کاس آقا را دیدند و بهشان خبر داد که ملک باز یکی از دختران ده چینگیریان را بی عصمت کرده است و ارباب هم پدر دختر را کشته،چون پدرش می خواسته برود شهر پیش کلانتری و راپورت بدهد.چینگیریان نزدیک ده آنها بود.
پدرش تا آخر شب لعن و نفرین میکرد
*****
فصل خرمن کوبی نزدیک بود،خارش بدن میوی از همین حالا شروع شده بود*محصول خوب بود،از ترس باران بی موقع اول پاییز،چهار نفری ، دو روزه کل مزرعه را درو کردند،همان غروب میوی رفت سراغ کدخدا تا الاغش را بگیرد.
نزدیک در خانه ی کدخدا که رسید بلند گفت:
-یالله !کدخدا اوخان* خانه هستی؟
زن کدخدا از ایوان پایین آمد به سمت بلته*
-سلام میوی جان ،تی جان قربان ،چی خای بل؟*
زن کدخدا لیرو* نام داشت و اهل شهر بود،زن چاق و مهربانی بود ومیوی را خیلی دوست داشت .سر شوخی اش که باز میشد به میوی میگفت دامادم.
-خاله سلام،آمدم برای قرض گرفتن الاغ کدخدا،محصول را بار بزنیم برای خرمن کوبی
-داخل طویله است،برو برش دار،کدخدا رفته بالا محله پیش ارباب،تا غروب برش میگردانی؟
-به چشم
-محصول خوب بود؟
-شکر
*****
قایق تا لبه از آب پر بود.چکمه های میوی چلپ چلپ صدا میکرد و پر آب شده بود.یکی از چکمه ها را در آورد و با آن چند بار آب قایق را خالی کرد توی مرداب .آرام بلند شد، تور را مرتب کرد روی شانه اش و با دست چب گردن تور را چسبید.
تکان شدیدی به خودش داد و با همه ی زورش پرتش کرد به مرداب،تور مثل سفره پهن شد کف آب و سرب های دورش آرام کشیدش سمت پایین.قایق تکان شدیدی خورد و بعد آرام گرفت،شروع کرد به جمع کردن تور.نخ های ابریشم هر از چند گاه وارد پینه های دستش میشد و دردش می آمد .بی اعتنا روی زانو خم شد و دو دستی تور را کشید سمت قایق
شکم های ماهی هایی که توی تور گیرکرده بودند را دید،سریع تر تور را کشید بالا
حساب کرد با قبلی ها:شش تا کپور*،یکی اردک ماهی* ،نزدیک سه کیلو هم کولی*
پارو را برداشت و به سمت شهر برگشت.
جمعه بازار خلوت بود،دو ساعت بعد نزدیک غروب مانده بود برایش یک کپور که هنوز نفس میکشید و هر از چند گاهی جستی میزد و اردک ماهی که آب شش اش آرام آرام تکان میخورد.
چند دقیقه بعد پیر زنی که چادر سیاهی به کمرش بسته بود و خمیده خمیده و دست به پشت راه می رفت به سمتش آمد.
-بل جان،کپورچند؟
-دو قران
-یک قران بیشتر ندارم
یک لحظه ایستاد و چشمان بی رنگ پیر زن خیره شد به او.
-مار جان،برای مادر و خواهرم می خواهم یک قواره پارچه بخرم ،اما بلد نیستم،کمکم کنی ماهی را مجانی میدهم
لبان پیر زن به خنده باز شد و گفت: بیا پسرم،برویم بزازی آنور بازار
*****
سر شب راه افتاد،در بقچه اش اردک ماهی بود لای کاغذ ،یک کتاب که هدیه معلمش بود ، دو رو سری و یک قواره پارچه و یک گالش برای پدرش.صبح زود هوا گرگ و میش بود که رسید .آخرین بار دو ماه پیش آمده بود خانه و به پدرش پنجاه قران پول داده بود تا بدهی اش را بابت خرید گاو به کدخدا صاف کند.
در بین راه مدام فکرش به حرف های آقا بالا معلمشان بود که به میوی گفته بود کاوه اسم یکی از پهلوانان افسانه ای ایران است و اسم خیلی خوبیست.
خواهرش دم در طویله گوساله را بسته بود به طویله ی جدید و سفید پیشانی را میدوشید.برای اینکه نترساندش دم بلته که رسید آرام صدا زد:تی تی جان
تی تی برگشت:کی آنجاست؟
-منم کاوه ،میوی!
-خوش بامویی *و به سمتش دوید و در آغوشش کشید،بغچه را از او گرفت و بلند صدا زد:مار جان ،پر جان میوی آمده
****
سر شب بعد شام کاوه نشسته بود و زیر نور فانوس کتاب می خواند.چند دقیقه بعد تی تی آمد و ظرف ماست و خیار را گذاشت روبرویش:برار جان نوش جان کن که میدانم خیلی دوست داری ،مادر از شیر پیشانی سفید درست کرده
چند دقیقه بعد کاوه ته ظرف را با انگشت جمع کرد و ظرف را داد به تی تی:دستت درد نکنه،خیلی خوشمزه بود
تی تی ظرف را کناری گذاشت و پرسید:برار چه کار میکنی؟
-کتاب میخوانم
-برای من هم میخوانی؟
کاوه شروع کرد به بلند خواندن
در عرض شش ماه دو کلاس را خوانده بود و آقا بالا به او کتاب سیبریایی را جایزه داد.
قبل از خواب به پدر و مادرش گفت که اسمش در شناسنامه کاوه شده است و برای تی تی هم ماه دیگر که بر میگردد شناسنامه میگیرد.
پدرش لبخدی زد و گفت:تو برای من همیشه میوی هستی.
مادرش اما چیزی نگفت و فقط با چشمان نم زده اش نگاهش میکرد و زیر لب دعا به جانش
*****
آقا بالا روی تخته نوشت:
همه ی انسان ها برابر و برادرند و زیرش:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
کاوه دست بلند کرد:آقای معلم شعر از چه کسیست؟
*****
آنروز دلش از صبح شور میزد.دم غروبی دست خالی و حواس پرت قایق را به سمت شهر کشانید و وقتی وارد اسکله شد ،چهره ی آشنایی را دید که به سمتش می آید.نزدیک که شد شناختش.
خوجیر* بود،پسر کدخدا.چشمانش شبیه قورباغه وغ زده به نظر میرسیدو مدام این پا و آن پا میکرد.به اسکله دو اسب بسته شده بود
*****
تا آنروز حتی بعد از مرگ دو خواهر کوچکش سر تیفوس ندیده بود که مادرش آنچنان گریه کند،پدرش مریض شده بود و کنج خانه افتاده بود،مادر آنقدر به سر و روی خودش کوفت و خاک را چنگ زد و به اطراف پراکند که از حال رفت و بغض کاوه شکسته شد.
تی تی از روی پل کنار مسجد پرت شده بود توی آب و چون آب کم عمق بود سنگ های ته رودخانه میهمان گیسوان طلاییش شده بودند و دو روز بعد از اینکه پایین محله ای هاهمه جا را گشته بودند و چیزی پیدا نکرده بودند، مردم سید شرف الدین زیر پل روسی* جسدش را از آب گرفته بودند
*****
موهای پدر یک شبه سفید شده بود،تمام سفید،خمیده خمیده راه میرفت وچشمان بی فروغش را به هر چه که نشانی از تی تی داشت میدوخت چشمانش پر اشک میشد،مادر هم گوشه ای از خانه آرام هارای* میکرد.
کاوه زانو هایش را بغل کرده بود و روسری که آخرین بار برای تی تی گرفته بود را مچاله کرده بود توی مشتش و آرام میگفت:
چرا با من و پدر و مادرم اینچنین کردی؟مگر ما چه گناهی کرده بودیم؟لعنت به تو خدا،لعنت به تو,لعنت به تو
دستی روی شانه اش فرود آمد،سر که بلند کرد مادر بود،خیره شد به چشمان قرمزش
-کفر نگو پسرم ،مقصر کسی نیست جز ملک
کاوه نیم خیز شد:کی؟چه شده ؟مادر ترا به ارواح خاک پدرت به من بگو چه شده؟
مادر در حالی که به سینه اش مشت میزد و سینه های چروکیده اش را مشت میکرد گفت:دو روز قبل از نا پدید شدن تی تی متوجه شدم که ناراحت و پریشان است ،من چهار شکم زنده و یک شکم مرده زاییده ام ،زن را از دختر تشخیص میدهم ،آنقدر قربان صدقه اش رفتم تا اشکش در آمد و گفت که یک روز که پیشانی سفید را برای چرا میبرد به بجارمان ،ملک به زور به او تجاوز کرده،بله پسرم،خواهرت طاقت بی آبرویی را نداشت،روز نا پدید شدنش من را در آغوش گرفت اما من نفهمیدم برای چه
*****
دو ماه گذشته بود،کاوه به مدرسه نمیرفت،با یک شکارچی در کوه های تالش به شکار میرفت و فوت و فن شکار را می آموخت،با پشتکاری که داشت چنان در فن تیر اندازی خبره شد که از چهار صد متری آهویی را هدف میگرفت و سرش را میزد.
یک روز که
دامون* سینه پهلوی شدیدی کرده بود و نای راه رفتن و دنبایل کردن شکار را نداشت کاوه مقداری تریاک به او داد تا بخوابد ،تفنگ و اسب دامون را برداشت و یک نفس تا گیل چالان تازاند،اول شب را در غاری که محل زندگی طور* حسین دیوانه ی محلشان که عشق کشتن سگ را داشت گذراند،سر شب طور حسین به غار آمد،در دستش طناب پاره ای داشت که به انتهایش سگ ماده ی لاغری وصل بود.کاوه را که دید با جود بازی *چند کلمه ی بی معنا گفت و سعی کرد سگ را دار بزند ،طناب را انداخته بود روی شاخه ی درختی و از آنطرف طناب را نگه میداشت،سگ در طرف دیگر زوزه میکشید و دست و پا میزد. یک ساعت بعد خسته از تلاش برای کشتن سگ انتهای غار به خواب رفت،در حالی که طناب سگ هنوز دستش بود.سگ طناب را جویید و به سرعت از غار خارج شد،پشت سرش کاوه پای پیاده به سمت بالا محله به راه افتاد،از پل مسجد گذشت و وارد مسجد شد،در حالت عادی کسی جرات اینکار را نداشت،اما کاوه بدون ترس از مسجد گذشت و وارد اراضی ارباب شد.
اطراف خانه ارباب چند سگ پرسه میزد و درست جلوی در یکی از نگهبانان دورمیزد.
بسته ی گوشت و تریاک را از خورجینش در آورد و به اندازه ی 2 نخود در داخل گوشت تریاک گذاشت و پرتاب کرد سمت سگ ها.
نیم ساعت بعد سگ ها در اطراف به خواب رفته بودند،روسری تی تی را بست جلوی دهان و صورتش،سپس آرام از پشت سر نگهبان به سمت او رفت .نزدیک که شد نگهبان حرکتی کرد و خواست سر بلند کند اما ته قنداق تفنگ (ام یک) کاوه مستقیم به پیشانی اش خورد ،صدای آه خفه ای آمد و سر غرق خون شد.بالای سر هر سه سگ رفت و پوزه ها و دست و پاهایشان را با رشته هایی اژ دم اسب بست.
وارد خانه که شد یاد حرف های زن کدخدا افتاد:سمت چپ بالای پله ها اولی در ارباب ،سومی ملک.
در با صدای غیژ روح فرسایی باز شد ،صورت کاوه بی احساس و کدر می نمود.
شکم بزرگ ارباب و صدای خر و پفش بسان موتور ایژ* فضای اتاق را پر کرده بود.
آرام به سمت تخت خزید و کارد ی که با آن سر گوزن و آهو را میبرید تا گوشتش حرام نشود را از کمرش بیرون کشید.تفنگ را کنار تخت زیر پای ارباب گذاشت ،خشاب پنج تاییش را وارد کرد و روی تخت آمد . بالش کوچکی را از کنار تخت به دست چپ گرفت،یک لحظه ایستاد و گوش فرا داد.
ناگهان به روی شکم ارباب پرید و بالش را گذاشت روی دهانش و قبل از اینکه ارباب چشم وا کند کارد را بیخ تا بیخ کشید روی گردن ارباب،خون فواره زد روی چشمانش،چشم بسته ضربه ی دیگری به سینه اش زد و کشید بیرون،شکم ارباب تکان محکمی خورد ،با دست بالش را کنار زد و خواست بلند شود،کاوه چاقو را رها کرد و دو دستی سر ارباب را به سینه اش فشرد،دست های ارباب حلقه شد به کمرش وتقلا کرد،صدای فریادش در سینه ی کاوه تبدیل به صدایی شبیه همهمه های درون خواب شد. چند دقیقه بعد آرام شل شد و از تخت دمرافتاد پایین،خانه غرق سکوت بود.
با رو تختی صورتش را از خون پاک کرد و لحظه ای لبه ی تخت استراحت کرد.تفنگ را برداشت وآنقدر روی زمین دست کشید تا کارد را زیر تخت یافت. دوباره ام یک را مسلح کرد.پاورچین از اتاق بیرون آمد و در دوم را رد کرد و گوشش را چسباند به در سوم.
اینبار در بدون صدا باز شد و روی زمین صورت ملک را زیر نور ماه تشخیص داد.لبان کلفت ، چشمان نیمه بسته اش همراه با بوی نفس متعفنش یاد تی تی را برایش زنده کرد،وقت را هدر نداد.بالای سر ملک رفت و پاهایش را اطرافش گذاشت.لوله تفنگ را روی دهان نیمه بازش و بی رحمانه با فشار وارد دهانش کرد،صدای شکسته شدن دندان ،سرفه های عصبی و چشمان ملک باز شد و وحشتزده به بالا خیره شد،دستش به سمت لوله تفنگ و دهانش آمد اما در بین هوا و زمین غرش سهمگین چکانده شدن تفنگ ،سرش را به عقب پرت کرد.شلیک بعدی درست روی صورتش نشست و روی زمین افتاد. سومین ،چهارمین و پنجمین شلیک روی سینه اش جای گرفت.
صدای فریاد که بلند شد کاوه به خودش آمد،از پنجره آویزان گشت و پشت خانه روی درخت نارنج فرود آمد.چند خار به پهلو و پایش فرو رفت و روی زمین افتاد. خودش را جمع کرد و مث آل ژنک *دیده ها به سمت درختان جنگل دوید.
یک ساعت بعد از چینگیریان بیرون آمد و سریع به غار برگشت،طور حسین در غار نبود،سوار اسب شد و به سمت انزلی تاخت.
در خانه
دامون هنوز نئشه ی تریاک بود و کو کو تی تی * تازه شروع کرده بود به خواندن.
*****
*****
*****
*****
*****

بی سوادها بخوانند:

مزار سید شرف الدین:بقعه ی متبرکی از آقا سید شرف الدین شاه واقع درنزدیکی رضوانشهر که به بقعه ی عشاق معروف است .او اولین دیوان شعر گیلکی را دارد و از اومعجزات بسیاری نقل میکنند،او عاشق دختری به نام سید خروسی بود اما به معشوقش نرسید.

میوی:اسم مرد گیلانی meivi

کلش:کاه -بعد از اینکه برنج از ساقه اش جدا شد به ساقه ی به جا مانده کلش میگویند kolesh

بجار:مزرعه ی برنج bejar

اسبه :سگ esba

خو های وحشی:خوک یا گراز را گویند

گیل کاووش:موجودی بزرگتر از سوسک به رنگ قهوه ای تیره بی آزار برای انسان اما قاتل کرت بندی های مزارع برنج
gile kavosh
در فارسی به آن آب دزدک میگویند اگر اشتباه نکنم

گورج نام مکانی در گیلان

ووشه :خوشه ی برنج

تی تی :شکوفه

برار جان ویریز:برادر جان بلند شو berar jan viriz

کرک لانه:لانه ی مرغ kerke lane
مار:مادر mar

هیمه:هیزم - زبان فارسی

کترا:کتری katra

پر جان:پدر جان

سق جان بگیری بل:تندرست باشی بچه saga jan bigiri bala

ساقه ی برنج به دلیل داشتن گرده های ریز موقع خرمن کوبی برای کسانی که آن اطراف هستند خارش و سوزش ایجاد میکند

اوخان:پژواک okhan

بلته :دروازه ی چوبی را گویند balte

چی خای بل:چی میخاهی بچه chi khai bala

لیرو:
گلی زرد رنگ با ساقه بلند و بسیار معطر

کپور:ماهی مردابی که بسیار بزرگ میشود اما گوشتش زیاد خوشمزه نیست.رنگش طلایی تیره است و دهان زیبا و جمع و جوری دارد kapor

اردک ماهی:دهانش کاملن شبیه منقار اردک است و گوشت بسیار لذیذی دارد و ماهی خطر ناکیست زیرا به شدت دندان میگیرد

کولی:ماهی هایی که در همه جای گیلان یاف میشود درست شبیه ماهی قرمز است اما رنگش رنگ نقره ای ماهی میباشد و بسیار خوشمزه است
kooli

خوش بامویی :خوش امدی khosh bamooi

خوجیر:زیبا جمیل

پل روسی:پلی که روس ها ساخته اند

هارای:گریه و فغان

دامون:جنگل

طور:دیوانه- شیرین عقل torr

جود بازی:تته پته کردن-کسانی که زبانشان میگیرد در گیلان بسیار هستند که با لکنت زبان و اینگونه حرف میزنند jodd

موتور ایژ:موتور روسی-موتوری بسیار قوی به رنگ نارنجی و آبی که بعد از انقلاب بسیار وارد گیلان شد eizh

آل ژنک :جن زن-در زمان قدیم بسیار در مورد دیده شدن زنانی با موهایی سرخ رنگ به رنگ آتش ،رنگ پوست تیره و لخت سخن به میان آمده با پنجه پاهایی که منحنی اشان رو به داخل بوده ،این موجودات قدرت عجیبی در مسخ نمودن مردان داشتند و معمولن برای این کار در شب های تاریک در رودخانه آب بازی میکرده اند تا کسانی که رد میشوند را از آن خود کنند
ale zhenak

کوکوتی تی:مرغ حق- پرنده ای که در شب میخواند ،بسیار غمگین و آرام koko titi

Thursday, August 5, 2010

صدای فروغ فرخزاد

با اینترنت اکسپلورر باز کنید
اگر سوالی آمد اوکی کنید
گوش کنید






Monday, August 2, 2010

نازی



وقتی که بی بهانه صدا میکنی مرا
بالا بلند!غرق بلا میکـــــــــنی مرا

میخوانیم به ناز،بنـــازم خدای را
سرگرم آیه های خدا میکنی مرا

درد و بلای چشم تو را میخرم به جان
وقتی ز غم ، ز غصه جدا میکنی مرا

آهوی اشتیاق و چراگـــــاه عاشقی
دروازه را گشوده، رها میکنی مرا

بر بازوان مخمل شوق نجیب عشق
کنج غریب حادثه جـــــا میکنی مرا

سیراب میشد دل و دستم بـــه ناز تو
از هر چه قید بریده ، وا میکنی مرا

مهتابروی عشوه گر چشم آبی ام !
تا کی رقیب آینه ها میکنی مــــــرا

با آن هوس که میدهدم بوسه بی حساب
آخر( خیال) خسته چـــــــرا میکنی مرا


اردیبهشت 89