به یک لحظه
پر میگیرد کوچه برای آغوشت
دو چشمم پر خون
لبانم خشک و قاچ
غنچه های رز قرمز روی دستهای التماس خشکیده
و دلی که دلتنگ توست
نفس گیر و خسته
بی تاب آن لحظه ی ناب لبانت.
به یک لحظه
یک تصویر کوتاه از تو
میروی با کسی
بی حال
ولو میشوم کف خیابان های سرد
همین مسیر مرگ مدام
که زیر قدم های این عابرین کور
دفن میشوم آرام
آهسته
محو میشوم
اما با این همه
تلخی لبانت را باز
این لبان کبود گدایی میکند
1 comment:
ممنون . گاهی شعرکی. نوشته های قدیم ترک را بخوانی می بینی
Post a Comment