Monday, September 28, 2009

قهوه ای


سلام به آیینه ی پشت سرت
و نه به تو
به خودت نگیر
اینهمه ابهام بینمان را لازم نکرده رفع کنی
همانجا
روی همان صندلی
و کنار او بنشین
احتیاجی نیست با او بودن را
با دروغی حل کنی
دست هایت همیشه رنگ نیرنگ بودند
شاید بشود گفت:
از دستت راحت شدم

شروع





زمان
در نقطه ی شروع من
چنان پافشارانه ایستاده
که گویی
من برای این زاده میشوم
تا جهانی را خراب کنم
یا بسازم
حرکت عقربه های این ساعت کهنه را
تا به انتهای این زایش اسفناک
بشمار
سایه به سایه
و با خنجرت
قلب این کودک را بشکاف
بدون درنگ
خواهش میکنم

Tuesday, September 22, 2009

پر پرواز ش.ع



و من هر بار پرنده ای را میبینم

پرواز می شوم

و حس صورتی بال و باد

شهوت ارتفاع من را زنده می کند

و من مرغ دریاییم

اما نمیدانم کجا و کی

بال های پرواز من

از من بریدند

پرنده ی من میشوی؟


پنجره

میان دو پنجره که من بازش میکنم و تو نه

گیر افتاده ام

و منتظر

لحظه های بارانی پشت پنجره را دید می زنم

از آخرین باری که پرده اتاقت کنار رفت چند قرن می گذرد؟

می ترسم ترسیم صورت تو در ذهنم نیمه بماند

و قلبم این نحیف شکسته

باور ندارد

تو در آن پنجره ی پشت ایستاده ای

و خندان با پنجره ی باز روبرویت

حرف می زنی

دریچه ها


از همان دریچه ی روبرو
دستهایت را به من بده
تا برایشان یک سبد ببافم
و یک گل
تا به گیسوانت بیاویزی

Wednesday, September 16, 2009

لالایی زندگی




زندگی
آه
زندگی
همان لالایی غمگینی ست
که کودک
برای پروانه ی در مشتش می خواند

Tuesday, September 15, 2009

شعر های نو سال 77 تا 79




وقتی که از پاییز می گذرم و از بارش تگرگ
تو ایستاده ای و دیگران را می پایی
آرزو دارم وقتی از کوچه تان می گذرم
تو که چتر به دست درخشش چشمانت را به همه می بخشی
به من نگاه کنی
16.1.77

و بعد پنجره ها می مانند
که تب میکنند با اینهمه حادثه
با این همهمه که اتاقم را پر کرده
به حادثه ندا دهید
28.2.79

بیاندیشیم به مترسک هنگامی که میلرزد با باد
و آشناترین است با سکوت
و نمی فهمد عشق کلاغهای دیروز را
فکر کنیم به مترسک
اگر پرنده نبود ،مترسک نبود
و چیزی کم بود ، با حجمی که رو به فزونیست در خلوت گندمزار
با نسیمی که بوی مرگ میدهد
ببینیم مترسک را
در آغاز این فصل سرد
و گوش کنیم ،همهمه ی تکه حلبهایی که آویزانند به این ایوب ژنده پوش
بفهم مترسک را
پرنده مردنیست
4.3.78
دو بند از شعر از زنده یاد فروغ فرخزاد است

جیر جیرک ها کی می خوابند
وقتی تو
با حنجره ی شب فریاد میزنی و در خواب پاورچین پاورچین شب پره های روز را می شماری؟
جیرجیرک ها کی به خواب میروند
وقتی شکوفه با صدایت خشک می شود و سار لحظه های آخر عمرش را ونگ میزند؟
امروز ، به تلافی آنهمه
جیرجیرک ها خواب تو را بر هم میزنند تا در انحنای آینه بدوی
و سنگ پرانی پسر همسایه را
میدانی؟
جیرجیرک ها به بی خوابی ، عجیب ، عادت کرده اند
22.5.79

پس بگذار پنهان و گمنام بمانم
و در تنهایی ، بی سوگوار بمیرم
از این جهان دور شوم
و سنگی هم نشان گورم نباشد
2.6.77

تو آلوده ای
به هزار دست
و هزار نگاه
و هزاران گناه نا بخشودنی و نا گفتنی
میانمان حرفی نیست
من
تمام گناهان زمین را پشت سر گذاشته ام ، با نگاهی
من به تنهایی حلقه ی نامزدی داده ام
15.6.77

ساعت من
چهار عقربه سیاه دارد به چهار جهت زمان
و برای چهار سوی زندگی
و چهار پر سبز خوش شانسی
عقربه های ساعتم گاهی یک عقربه میشوند
گاه عشقی کار می کنند
گاه تند و منظم
ساعت من
عقربه های سیاهش
مثل رخ آفتاب است
میدانی؟
ساعت من فقط چهار عقربه دارد
و چهار عقربه اش ، به این امید میزنند
که فردای زمین به رنگ چهار عقربه ی ساعت من نباشد
20.12.79

از عرض خیابان که می گذری
آنطرف سمت قلبت
سایه ای ایستاده و منتظر آفتاب نگاهت ، لحظه های آخرین برف ریز چشمهایت را دید میزند
اگر می دانستی تا کدامین هن هن سینه به دنبال بوی باران زده ی تنت دویده ام
22.11.78

به اندازه ی عصر یخبندان سردم است
و کسی از آخرین چراغ موشی
غمناک ترین آوازش را به سایه ام سپرد
شد معشوق من
و مجبورم کرد جمله ی دوستت دارم را بگویم
18.3.78

و بعد
خواهرم که نمیدانم کی بزرگ شده
موهایم را شانه میزند
و زیر لب زمزم میکند
هیس!جیرجیرک های کودکی خوابند
و من آرام
گوشهای سگ دو ساله اش را میخارانم
9.4.79

Saturday, September 12, 2009

جرات داشتنت



سر به زیرو کتف ها افتاده
من
سر مست صد نگاه نکرده
جرات لحظه ها را درو خواهم کرد
و دل را
مهمان مرحمی از نوشدارو
تو آمدیو من
از ترس رم کردن شوال گیسویت
جنگل را سرشار گریه های شبانه ام خواهم کرد
ترسم اگر بفهمی راز دلم
همین ترنم صدایت
همین عطر تنت
همین بهاری شدن باغ
همه و همه
بخار شود
باز
تو امدیو من
جرات نکردم نگاهت کنم



Thursday, September 10, 2009

در باد رفته ای


گیسو شوال کرده و در بــاد رفته ای
کوهی زغم نهاده و دلــشاد رفته ای
*****
از دیده رفته ای و ندانی چه می کشم
باور مــکن که از دل فرهـاد رفته ای
*****
بر صخره ی خیال کشیدم رخ تو را
شیرین ادای من مگر از یاد رفته ای
*****
زندانی دو چشــــــــــم سیاه تو بوده ام
بی آب و دانه مانده ام ای داد رفته ای
*****
شب های بی دمیدن صبحی که با من است
یلدای درد دارم و فریـــــــــــــــــاد رفته ای
*****
میسوزم از صبوری عشق تو سال هاست
با زخم های این همه بیــــــــــــداد رفته ای
*****
افسوس با خیال به جز سایه ای نماند
از چشم روزگار که افتــــــاد رفته ای

Wednesday, September 9, 2009

لجباز





در همان مسیر سیصد و شصت دیروز
و اینهمه گردش مدام دایره
ایستاده ای
تو
با دست هایی خالی
اما لجباز
که دست های مرا نمیگیرد

خیال

رخصت دست و دلم با من نیست
دیر گاهی است در آواز کسی گم شده است
و دلم می خواهد تا که بنشینم و ساعت ها با آمدنت گریه کنم
دست هایم اما
دیگر از ناز و نوازش خالی ست
راستی
یاد جالیز
مترسک
سایه ی دنج ترین گوشه ی باغ
،و غروبی که در آهنگ قدم های تو می آمد
با من
.اینجاست


Tuesday, September 8, 2009

لبانت






مرا سرمست انگور لبـــــــانت میکنی یا نه؟
نمک پرورده ی شور لبــــانت میکنی یا نه؟
*****
و در اعجاز شور انگیز اندامت ، مرا یکدم
کلیم کامل طور لبانـــــــــــت میکنی ، یا نه؟
*****
عزیز مصر ای یوسف شبی قلــب زلیخا را
غلام مست دستور لبانــــــت میکنی یا نه؟
*****
ضیافت دارد آن قصری که تو شهزاده اش باشی
مرا هم سفره ی سور لبانـــــــــــت میکنی یا نه؟
*****
من آشفته ی حلاج سر تا پای عاشــــــق را
انالحق گوی منصور لبانـــت ، میکنی یا نه؟
*****
قیامت میکشانی در پی ات گــــــاه خرامیدن
مرا واقف از آن صور لبانت ، میکنی یا نه؟
*****
و بی تو مدتی در دوزخ حســــرت بسر بردم
لبم را باز محشور لبانـــــــت ، میکنی یا نه؟
*****
تماشا کن چه مار و مور در من لانه میسازد
تو این ویرانه ، معمور لبانـــت میکنی یا نه؟
*****
چه سازم با دل تنگ پریشــــــانم چه فرمایی؟
سرم قربان منشور لبانــــــــــت میکنی یا نه؟
*****
خیال خسته و اندوه شب با هــــــم به نجوایند
مرا آکنده از نور لبانــــــــــــت میکنی یا نه؟