
رخصت دست و دلم با من نیست
دیر گاهی است در آواز کسی گم شده است
و دلم می خواهد تا که بنشینم و ساعت ها با آمدنت گریه کنم
دست هایم اما
دیگر از ناز و نوازش خالی ست
راستی
یاد جالیز
مترسک
سایه ی دنج ترین گوشه ی باغ
،و غروبی که در آهنگ قدم های تو می آمد
با من
.اینجاست
No comments:
Post a Comment