Saturday, November 12, 2011

به خاطر عمو فیلترینگ به صفحه ی زیر انتقال پیدا کردم
www.siberi.blog.com

Thursday, September 22, 2011

خیالانه





پیراهن آبیت را بپوش

و لبانت را به نور تبسمی آشنا کن

تا چشمان ظهر سفید نماند

و لبانت را بی شمار

با لبانم آشنا کن

مگذار بی قرار شوم سبز رنگ چشمانت را

و سطر های خالی اشک ریز

مشق دفتر تنهاییم باشد



پیراهن آبیت را بپوش

تا تاک دلتنگی

به شیرینی خوشه زند

و پرستو های شهر

پرواز را دوباره بیاغازند

در آغوش باز دستانم بیا

و مرا در نهایت زندگی

مرا در نهایت آن گناه شیرین

سهیم کن



پیراهن آبیت را بپوش

و مرا درآرامش خلسه وارانه ی گیسوان مشکیت

به طوفانی از این دست

دعوت کن

مرا به میهمانی آن عشق آتشین دعوت کن

و هزاران بار در یک پلک

بکش



پیراهن آبیت را بپوش

اگر که نه

اینجا زمزمه ای نیست

و نسترن های بالغ مثل همیشه

جلوه ندارند

نباشی

دقایق بیهوده می گذرند

و درختان چشم در راه نسیم

پیر می شوند

و من صندلی تاب تابم را

دیوانه وار تکان میدهم

تکان می دهم دیوانه وار

تکان می خورم

دیوانه می شوم



پیراهن آبیت را بپوش

دریا را

آسمان را

صدا بزن

و نخی از پیراهن آبیت را

به رنگ خاکستریشان بده

تا جان بگیرند

چشمانت را بگشا

تا گیاهان این کره ی خاکی

زنده شوند

و خورشید در تو خیره بماند

و عطشناکی عشق من

به ضیافت جرعه ای از عطر تنت

تماشایی شود


پیراهن آبیت را بپوش

بگذار مهربانی اشیا جان بگیرد

پیش از آنکه روز

در فنجان غروب

افسردگی بنوشد

و ترانه ها

بر بال کاکی ها

به آشیانه بگریزند

و قطار شب مسافرانش را

پیاده کند

زیرا که طره ای از گیسوانت

شب و تاریکی ظلمات من است



پیراهن آبیت را بپوش

و با احساسی خوشآیند

فانوس کنار بسترم را

کبریتی بکش

در آغوشم آرام

جان بگیر




22 sep



بمانی


فکر که می کنم
میبینم عشق ما یک طرفه بود،این من بودم که عاشقت بودم و تو تنها به خاطر تعارف با من بودی و بس
اصلاح می کنم:عشق من
تحمل تو
مرا تحمل میکردی ،خنده هایت دروغی بود،چشمانت یخ،دست هایت دروغین در دستانم جریان داشت
و چه سرد بود،چه بی حس
و من نفهمیدم
آمدن هایت به امید چه چیز بود؟
بمانی
هه
نمانی
آه
خودت می گفتی:مفهموم عشق را درک نمی کنم
و من به عمد نفهمیدم
گفتم خودم عشق می آموزمش
نشد
تنها از تو
رد پای گل آلودت می ماند بر قلبم


22-sep
گفتگوی انسان و عشقش تخته سنگی از کوه های اورست

من،زمانه ی گرگ



من
تعریف هزار پشت دشنه خورده ام
آواره ی صد سال تبار جن زده ی مسموم
گم کرده ام سر نخ زندگانی ام را
در کوران حوادث پست دنیا
انگشت عشقم هر کسی را نشانه رفت
دوشید و به غارت برد احساس و عاطفه ام
به دوستیو وفا و عشق همی گفتم
دم زد از جمال و مال و ریا
من از هنر گفتم و شعر و انسانیت
پشیزی توجه نکرد و به خنده
به سخره گرفت تمام بت های مرا
آرام گشتم حیاط خلوت فکرم را
گرفتم که مشکل
من هستم و من
که می اندیشیدم
زمانه ی ما
زمانه ی پاکی هاست و نه زمانه ی گرگ ها


for all Labour deception friend !!!
22 sep

Friday, September 16, 2011

مجموعه ی یک از: لبریز گریه های شبانه



1

لبریز گریه های شبانه
در بیستون حادثه
تکرار می شود
شیرین ترین ترانه ی شبهای عاشقی


2

لبریز گریه های شبانه
من بودم و نسیم
عطر خیال دوست
ایکاش
عشق را سر صحرای غم نبود


3

لبریز گریه های شبانه
با هودج خیال
تا مرز بیکرانگی خواب رفته ام
از کوزه های خاطره
امشب هوای عشق را
بالا کشیده ام


4

لبریز گریه های شبانه
موسیقی سکوت
وزیدن گرفت
و درد
در من جوانه زد
در شاخسار این همه اندوه
فریاد را به خواب سحر گاه می برم


5

لبریز گریه های شبانه
با هر صدا
به کوچه ی مهتاب می روم
آواز کیست این همه نزدیک؟
یک سایه پرسه می زند اینجا
کنار من
در آغوشم


6

لبریز گریه های شبانه
ماندیم
در چهار راه فصل
با انتشار طعم گل سرخ
تا ظهر سیب داغ
در برگریز خاطره ی لحظه های باغ
تا پیچ دره های سپیدار برفگیر
تا انتهای هیچ


7

لبریز گریه های شبانه
انبوه بغض
بر سر من
سایه گسترانیده
اشک خیال دور
بر قامت برهنه ی مهتاب می چکد
کرم سکوت
بر تنم
پیله می تند


8

لبریز گریه های شبانه
میخوانمش مدام
پژواک پچ پچه
تا ماه
تا نگاه
شاید سفر
نهایت بن بست عشق بود و باز
من
لبریز گریه های شبانه
قصه ی مدام لیلی و مجنون می خوانم


9

لبریز گریه های شبانه
تصویر گرم خاطره
در قاب کودکی
نقشی دوباره دارم
*
من
با دو صد دریغ
رهجوی سایه های مه آلود یاد ها
چشم انتظار لحظه های بیتاب شامگاه
با من
هزار آه


10

لبریز گریه های شبانه
دشت خیال دور
بیتاب عشق
در مه دلشوره خفته بود
شاید نسیم خاطره
شاید نگاه دوست
گویا صدای اوست


فروردین 83 تا اردیبهشت 83

بوی یار



آمدنت را
سپیده می دانست
که سطلی از نور
بر خواب انتظارم پاشید
و در من
دامنی از
تلواسه های ارغوانی
شکوفا شد

16 sep

Tuesday, September 6, 2011

شقاوت شیرین



دلم را
به زمزمه ی نگاهت می سپارم
بی آنکه بدانم
بر سنگ و صخره می کشانیش
و در ساحلی دور
بر جای می نهی،
تنی که خون مردگیهایش
از شقاوتی شیرین سخن می گوید
---
و من خواهان (اسفندیاری) بودم
با تو
رو در روی تو
تاب آور درنگی
حماسه خان شور انگیز عشق و زیستن
کاش
کاش
سیمرغ
در افسانه ها می زیست

برای اولین و تنها عشقم
که مسکوت ماند
مرداد 83

گل ها



گل ها
دوباره دست
گل ها دوباره چشم
گل ها دوباره
ناز و نیاز شکفته اند
---
گل ها به چشم من
گلها
بدست تو
---
گل ها به دست من
حلقه حلقه
گلها
روی گیسوانت رقص
---
در سر خیال دوست
شوق و نسیم و شبنم آبی و آفتاب.
تا زایش دوباره ی سبزینه های عشق
با ناز
خفته اند


فروردین 80

گذر


روز
دلتنگ
به آرامی،به اوقات فراغت می رفت
ابر
آبستن اندوه شب غربت بود
من
در آغاز غروب ابدیت بودم
---

لحظه ها
همسفر بال کلاغان
به افق می پیوست
---

لک لک حوصله،
در تیره گی وهم
نشست

زمستان 79

پا توی کفش کودکی سه



از همان بیخ
از همان لحظه ی قبل از اول
از همان بدو تولد
می دانستم
دنیا جای خوبی نیست
که زمین آلوده ست
و حیوان هایی در پوست انسان
می دانستم
و کفش های کودکی ام را در صندوقچه ای امن
کنار جای پای خدای مرده
چال کردم
دلتنگ که می شوم می پوشمشان
سریع می دوم و بی خیال
بازی می کنم
بازی می کنم
بازی می کنم
دور می زنم
می چرخم
می خندم
می پرم
خیال می کنم
کودک می شوم



30 agu