Thursday, November 25, 2010

پاستیل



منم کودک دیروز
غرق شده در کودکی ها
بازی
یک کفش قشنگ
خوردن میوه ی دزدی
موهای پریشان و کثیف
سنگ اندازی به همه جانور و شیشه و دار
آبتنی در رودخانه ی لخت جاری
برداشتن پول از جیب پدر
یک جیب پر از خوراکی و بچه ی مار
و دویدن، بدنبال یک دختر مو بور تمیز
چشم هایش آبی
موهایش خرگوشی
و ته کوچه ی بن بست صفا
یک بغل،سفت، بوس از لپ هایش و صدای جیغ اش
و من دم بریده
که با یک مشت پاستیل
نشسته روبروی دختر
هر یک پاستیل
یک بوس
بدون جیغ


25/nov

چه بهاری؟


چه بهاری ؟
چه گلی؟
شهر خالی است ز لبخند و سلام و آغوش
بغض خاموش،فروخفته به دالان گلو
می خزد حنجره در حنجره
پژواک سکوت
سرزده از دل
هر آینه
صد ها گل اشک
رفته از خاطره،شرح گل سرخ
مانده بر چینه ی یک باغ ،طرح گل سرخ

چه بهاری؟
چه گلی؟
فصل نیرنگ و ریا
فصل آهنگ عزیمت به عزا
فصل پیوند خیانت با عشق
فصل کوچیدن سر سبز ترین باغ بهار
فصل پرواز پرستوها تا اوج غریب
فصل در خویش فرو رفتن فواره ی جوشان بلوغ
فصل دلتنگی و تشویش و فریب

چه بهاری؟
چه گلی؟
پشت پرچین فرو ریخته از یورش زخم
پیچک دلشدگان پژمرده ست
خبری نیست ز آواز گل مریم مست
هر طرف موج کلاغان سیاه
و هماهنگی کرکس با گرگ
و هماهنگی زالو با یک دسته ی موش
و هماهنگی یک مشت سیاهی با گردش نفت
سایه گسترده تن دلهره بر هر چه که هست
و در این بین
آهوی عاطفه
در دشت شقاوت مرده ست
با هماهنگی یک دست و تفنگ

چه بهاری ؟
چه گلی؟
رفته از خاطره ها آبادی
رقص علف
شوق نسیم
و تمنای نسیم و تن برگ
موج شالی و تماشای غروب
انحنای تن رعنا در دستان
باغ در زیر پر فوج کلاغان سیاه
هر طرف گرگ گرسنه بیدار
هر طرف رعد و بارانی سیاه
دریا غرق خشم

چه بهاری ؟
چه گلی؟
هیچ کس را خبری نیست از آن سرو بلند
و نه از قامت شمشاد خرامان در باغ
آفت افتاده دگر باره
به جان و تن برگ
همه سو بیدستان
همه جا خار بیابان
دوستان من و تو
همه آشوب
چشم و دست و دل
سوی خدا
آن هیچ دغل باز کثیف
آن بت نا مریی ،دین
رستم عشق به گودال خیانت

چه بهاری؟
چه گلی؟
اینک این هول غم و وحشت و تنهایی و مرگ
بر سرم سایه تلخ ایام
نه نشاطی ست در این صبح ملال آور پست
نه تمنای دل انگیز تماشای سحر
چه فرو ریخته گل های پریشان در باد
چه فراق آمده بر دوش نسیم
سی بهار چو اسپند بر آتش
سی بهار زیر دژخیم بزرگ
سی بهار زندگی در سینه ی مرگ
سی بهار در بند آن موجود چلاق
تف بر این زندگی و هر چه که هست




25/nov



چرا؟


می گوید:
نمی توانم ببینمت
می پایندم
می گوید:
زشت است
روبروی اینهمه آدم ببوسی مرا
می گوید:
آرام باش
خونسرد
کنترل شده
می گوید:
در آغوشم نگیر
گناه است
می گوید:
خسته ام
با من حرف نزن
تماس نگیر
می گوید:
دستم را نگیر
***
پس چرا آمدی
و دلم را که به آواز یک گنجشک هم خوش بود
و آزاد بود
و بی خیال
در گیر خودت کردی؟
پس چرا
حالا که اکسیژنم تویی


25/nov

آمدی



آمدیو
چشمانت
ویرانم کرد
لرزید دست هایم
آمدیو قلبم
از جا
کنده شد
سه لحظه ایستاد
آمدیو
تمام این خستگی های سال های تنهایی
به یک چشم
آه چشم ها
آن دو داغ ماندنی
آمدیو
عطرت تمام اتاقم را گرفت
تب شدم
داغ
پاهایم سست
چندین ساعت
دری که از آن رفتی را
هنگ کردم
آمدیو من به یک نگاه
عاشقت شدم


25/nov

صد پاره



می نویسم
به لحظه
تمام دفتر ها
تمام خاطراتت را
زیر رنگ مشکی ذغال
خط خطی میکنم
همه ی اشیا ی اتاقم را چشم می گردانم
هر چیزی که تو را یادم بیاورد به آتش میکشم
هر چیزی که یک کانکشن به تو باشد را
سرم را بین دو دست می فشارم
تمام خاطراتت به رنگ قرمز
از گوشهایم بیرون میریزد
از بینی
دهانم را بسته بودم
از اتاق آبی می گذرم
از برج آبی
کنار خودم مینشینم
چشم در چشم
صد پاره
صد بوسه
صد آغوش
همه و همه
تا
تا از یاد ببرم
تو را
از یاد
ببرم
هه
یادم رفته چه کسی بودی؟
در آسمان سقوط می کنم

25/nov

Thursday, November 18, 2010

چهار رباعی


ای عشق ، دوای قلب بیمارم باش!
دلخسته شدم ،بیا پرســــتارم باش!
از بار فراق دوست فرسوده شدم!
با جام لبت ساغر سر شـارم باش!
1
یارب سفری به هفت خان می خواهم
در مسلخ تو هزار جان می خواهم
جانم بستان به صد هزاران نوبت
هر آنچه پسند توست آن می خواهم
2
هر شب من و دل جدا جدا می سوزیم
وارسته ز هرچه من و ما می سوزیم
ای کاش شما خبر شوید از دل ما
کای بی خبراین چگونه ما میسوزیم
3
لبریز سوال را جوابی برسان
این تشنه ی عشق را به آبی برسان
مخمورم و جاده ی رسیدن بس دور
از خمکده ی خلسه شرابی برسان
4

Wednesday, November 17, 2010

سه تا دو بیتی گیلکی


یک:
نمک نـــــــاره چره می دس خدایا
نیدینم کس کسا فـــــــــارس خدایا

جه نامردی می دیل آتیشفشـــــانه
بوسوجه ،کورچا بو نا کس خدایا

*****
دو:
زمانه خیلی نامرد شرفشــــــــــاه
دمرده تاجه دیم زرد شرفـــــــشاه

ترا قسم به جان ســــــید خروسی
بوکون تو چاره می درد شرفشاه

*****
سه:
بجار خوشکه ، می دیل غم سواره
خداونــــــــــدا چی ب وارش بواره

من و می یار بیشیم چارشنبه بازار
خداوندا دانم غـــــــــــــــــم را دواره


Sunday, November 7, 2010

Nine 9



با من بمان،مرو که دلــم تنگ می شود
با رفتن تو، آیینـــــــــه دلتنگ می شود

رنگین کمان شــوق نگاه تو دیدنی ست
با من بمان،که غم،همه بیرنگ می شود

قدری بمان،بمـــان،نه هنگام رفتن است
هر لحظه بی تو،تلخ وبد آهنگ می شود

دست نیاز باغـــــــــچه ، گلــدان التماس
بی آبشار نــــــاز تو ، گلسنگ می شود

از من مگیر فرصــــــت ناب دوباره را
یک پلک دوریت،دو سه فرسنگ می شود

دست و دلم بخواب تو رفته،اما بدون تو
دنیا و هر چه هست،جـنون رنگ می شود

اینک من و نهـــــــــــایت اندوه چافرود
بختکی که همسرای شبآهنگ می شود

رفتی ، برو ، خیـال مرا با خودت مبر
که احساس در سکوت ،شب آونگ می شود


07/Nov