به انتها رسیدم
مداد را بر می دارم
من همه ی دیوار های کودکیم را نقاشی کرده بودم
در یک روز گرم زمستان
من با همه ی پرندگان آسمان خاکستری مهربان بوده ام
و تمامی ماهیانی که از برکه ی خستگی گرفتم را رها کردم
و دستان خسته ی مادر بزرگ را لای پاهایم گرم کردم
اما
اما
نمی دانم کی و کجا
بزرگ شدم
کفش برگشت برایم کوچک شده
مدادم را به من بده تا کودکیم را بکشم
No comments:
Post a Comment