Wednesday, February 2, 2011

مقصر


نفس حبس کرده ام
همیشه دستانم خشک و سرد می شد با دیدنت
و بعد
سایه های بی شماری در هاله ی نور
تنم را غرق لمس هایی کرده اند به دور از شهوت
سیاهی هایی پر از خاطره
فاصله هایی که داشتم با خود
و عشق از یاد رفته ام
که یک روز گرم بهاری
سپرد گیسوانش را به دست نوازشگر کس دیگری
و نشنید زمزمه هایم:تنهایم نگذار
نفس حبس کرده ام
قدم قدم به خودم نزدیک تر شدم
پیش خود فکر کردم:دست هایش گرم تر بود!
بی شک!
و من
هر دو شنبه
در مسیرت قدم زدم
و تو
با هزاران دست
هزاران چتر
هزار آغوش
و ده ها هم خوابی داغ
آشنا شدی و من
نفس حبس کردم
آه کشیدم و فهمیدم
مشکل از تو بود
و
نه دستان یخ بسته ام


02/FEB/11

1 comment:

seti said...

:-??

ghashng bood