Friday, April 30, 2010

دین



دین تنها بازیچه ی دست یک عده است تا توسط آن مردم را بچاپند
چه از نظر مالی
چه فرهنگی

Wednesday, April 28, 2010

این زبان سرخ

تا زمانی که لب نگشوده ای
می پندارند
فیلسوف و دانشمندی

صحبت که آغاز کردی
می فهمند
نادانٍ پر حرفی

زندگی




زندگی رسم بدی دارد بی شک ذره ای رحم ندارد و به وفور سیاهی دارد

شادی ندارد زنندگی دارد

در کل نامش زندگی نیست

Saturday, April 24, 2010

چافرودی ها


مجموعه ی کوچک زیر اشعار چافرود است

1
رود آرام است
و خاطرات سایه سار توسه ها
در لُجه ی فریاد خاموشی فرو خفته است
مویه میبارد ز نای چافرود لحظه ها
دیریست

2
بهار که می آید
باران وپرنده
یکریز
با ترنم آشنایی
از تو می گویند

دلم به دریا می سپارد
دلتنگی های چافرود را

3
رود غروب
در من جاریست
و دلم عابر فصل های دلتنگی
بوتیمار غریب جانم را
به زمزمه های آشنای تو میسپارم
و زمزمه های یک عمر خاطره را به چافرود کودکی
4
من ازاو زاده شدم
تمام تنم لبریز موج هایش
و تمام قلاب های دلتنگی ام را
به خورد ماهی های آن داده ام
و لیز خوردم نصف عمرم را
روی سنگ های لزجش
من از چافرود زاده شدم
من به چافرود میریزم
میمیرم


:برای بی سواد ها

چافرود:رودخانه ایست در محل تولدم
مویه:گریه و زاری ای که بر سر مزار شکل می گیرد
توسه ها (توس):نوعی درخت صنعتی و با چوب بسیار مرغوب
لُجه:در واژه به معنی میانه ی دریاو آب های عمیق است و در اینجا به معنی به معنای ته و عمق

می ترسم


من از روییدن خار لب دیوار می ترسم
از آن بالا نشتن مردم بیعـــار می ترسم

ز بخت خود نمی نالم ، ز دست خویش می نالم
ولی از لحظه های تلخ نکبت بـــــــار می ترسم

مرا خوفی نباشد هیچ از گرگ شب ظلمت
ز هر چه خصلت آرامش کفتـار می ترسم

مرا دردیست بی درمان ، ز دست مردم نادان
به هر شکلی ز نا سنجیدن گفتـــــــار میترسم

چه باشد نیش پشه ، در هجوم زخم بی مهری
که حتا از همین موجود بی مقـــــــدار میترسم

تماشایی است چشمان زلال عشق را دیدن
ز چشم خیره ی آلوده ی بیمـــار می ترسم

و از آن همنشین سال هــــــــای آب و آیینه
که می بافد به ذهن خود طناب دار میترسم

خیالی نیست می آید قطار از راه ، یک روزی
ز دور گردش این چرخ کج رفتـــــــار میترسم

فروردین 89

وهم




در فاصله های انتظار
بر ساقه ای خمیده
کفشدوزک
تردید پرواز دارد
من
میل رفتن به سوی غروب مه آلود

Tuesday, April 13, 2010

نا آشنا


با اینکه هیچ گاه نیامدی
با اینکه چشمان تاریکم به باور دیدنت نرسید
اما باز دستانم
هر روز
یک دسته گل میکرد
هر روز
یک آسمان شوق