
من از روییدن خار لب دیوار می ترسم
از آن بالا نشتن مردم بیعـــار می ترسم
ز بخت خود نمی نالم ، ز دست خویش می نالم
ولی از لحظه های تلخ نکبت بـــــــار می ترسم
مرا خوفی نباشد هیچ از گرگ شب ظلمت
ز هر چه خصلت آرامش کفتـار می ترسم
مرا دردیست بی درمان ، ز دست مردم نادان
به هر شکلی ز نا سنجیدن گفتـــــــار میترسم
چه باشد نیش پشه ، در هجوم زخم بی مهری
که حتا از همین موجود بی مقـــــــدار میترسم
تماشایی است چشمان زلال عشق را دیدن
ز چشم خیره ی آلوده ی بیمـــار می ترسم
و از آن همنشین سال هــــــــای آب و آیینه
که می بافد به ذهن خود طناب دار میترسم
خیالی نیست می آید قطار از راه ، یک روزی
ز دور گردش این چرخ کج رفتـــــــار میترسم
فروردین 89
No comments:
Post a Comment