Tuesday, March 1, 2011

بیزاری







من از آیینه های خــــــــالی،از تصویر بیزارم
ز شکلک ها ،که هر آن می شود تکثیر بیزارم


بیا در باغ یکرنگی،هوای عشق را سر کن
مرو در کوی نا اهلان،که از تزویر بیزارم


چه می جویی، تو از تُرفند های زاهد و صوفی
ز استغفـــــــــــار شیخ و توبه و تکفیر، بیزارم


چنان زخمی به تن دارم،ز خویشان و عزیزانم
که از ایــــــن روزگارِ هرزه ی بی پیر بیزارم


به جرم حــق،بدار آویختندم صد هزاران بار
که چون حلاج،از بانگ خوش تکبیر بیزارم


ندانم چون رقم خوردست بخت نا بسامانم
چه پیشانی نوشتی،داد از این تقریر بیزارم


که گفته هر کسی را ،قسمتی باشد از این هستی
خطا باشـــــــــد کجا عدل است،از تقدیر بیزارم


من این یک لقمه از نو کیسه های بی بُن دوران
نمی خواهم که از هر ضربه ی شمشیر بیزارم


خیال و یـــــک جهان امید،از دادار بی همتا
که قلبن ،از خود و از این همه توفیر بیزارم


1.Mar


1 comment:

seti said...

دوسش داشتم شدید !!