Friday, March 18, 2011

سی سال و اندیست


صحبت امروز و فردا نیست
یا دیروز
پارسال و پیرار
صحبت سی سال است
که رفته ای با آینه و شمعدانی
و همیشه با من است
شب و شالی و شلال گیسویی در باد
تقصیر من نیست
یا تو
تقدیر شاید
و تمام رفت و آمد های حاشیه رود شب
***
باید سری به چافرود بزنم
و آواز غریبی که بُعد وُسعت ها را حاشوری به رنگ غروب می پاشد
و مرا
و رویاهایم را
به وسعت مردابی در آنسوی نِی نَوای نِی ها

***
باید سری به چافرود بزنم
به مردان شالیکار
به زمزمه های نارس خوشه های برنج
به ماه
به آینه های ترک خورده ی سی سالگی
و به کودکی با سایه ی مبهم پشت لبش
که هنوز زمزمه می کند:
ترا من چشم در راهم*

***
برای رفتن به سرزمین لوط
نیازی به ویزا نیست
بهایش را مردانی پرداخت کرده اند که قرنها
خواب را حرام کرده اند
به چشمان معصوم شب
تنها تبصره ی نا نوشته
عِرض در اِزای اَرز
حقیقت نیاز و مجاز ناز
رنج سفر برای روسپیان پروازی
و غارت بی دردسر چاه های نفت

17.march

Thursday, March 17, 2011

کافی


مرا همین بس
که ببوسی مرا
و در خم آن رقص جادویی آهنگینت
دستی به آن مارپیچ پر انحنا برسانم
گیسوانت را نوازش
مرا همین بس
که روزی هزار بار زیر گوشت
آرام
بگویم:
عاشقانه
دوستت دارم

17.mar



kiss!



می دانی؟
وقتی کنارت می نشینم
هزار موسیقی و ترانه
از هر سلول مغزم
به روی لب هایم میریزد
و می مانم!!؟
چگونه بگویم آخر؟
اینهمه را؟!!
برای گفتنش
راهی نیست
مجبورم
دستانم را به آبشار موهایت گره بزنم
و لبانت را ببوسم
آپلود اینهمه کلمه را حس می کنی؟

17.march.2011

Accident




آری
تقدیرم این بود
چنان درگیر چشمانت شوم
که نفس کشیدن فراموشم شود

17.mar

Tuesday, March 1, 2011

بیزاری







من از آیینه های خــــــــالی،از تصویر بیزارم
ز شکلک ها ،که هر آن می شود تکثیر بیزارم


بیا در باغ یکرنگی،هوای عشق را سر کن
مرو در کوی نا اهلان،که از تزویر بیزارم


چه می جویی، تو از تُرفند های زاهد و صوفی
ز استغفـــــــــــار شیخ و توبه و تکفیر، بیزارم


چنان زخمی به تن دارم،ز خویشان و عزیزانم
که از ایــــــن روزگارِ هرزه ی بی پیر بیزارم


به جرم حــق،بدار آویختندم صد هزاران بار
که چون حلاج،از بانگ خوش تکبیر بیزارم


ندانم چون رقم خوردست بخت نا بسامانم
چه پیشانی نوشتی،داد از این تقریر بیزارم


که گفته هر کسی را ،قسمتی باشد از این هستی
خطا باشـــــــــد کجا عدل است،از تقدیر بیزارم


من این یک لقمه از نو کیسه های بی بُن دوران
نمی خواهم که از هر ضربه ی شمشیر بیزارم


خیال و یـــــک جهان امید،از دادار بی همتا
که قلبن ،از خود و از این همه توفیر بیزارم


1.Mar