نه خواب
مرا به رویا می خواند
نه رویا
کوره راه خواب را نشانم می دهد
بیداری
دست از سرم بر نمی دارد
حالا همه با من راه افتاده اند
چشم های وهم آنسوی پنجره
پِت پِت فانوس روی رف
رُپ رُپ قدم های خوف
بر دیوار و سقف
زوزه ی تنهایی شغال عصر
و ضجه ی شاخه های بلند و باریکِ بِه
زیر شلاق باد و باران
غوغایی ست در جاده پیش رو
سایه ی ترس مشق های شب
رگبار فرمول های هندسه
در حیاط ذهن
و ترکه ی اناری که در بخاری هیزمی می سوزد
و زمزمه ی نگاهی که بر می گردد
و ساعت های تفریح را لبخند می زند
همه با من راه افتاده اند
برگی در باد
چرخ می زند
چرخ
چرخ
چرخ
و بیداری دست از سرم بر نمی دارد
1 comment:
great!!
Post a Comment