Sunday, June 26, 2011

تو و گناه



تو و دست های من
تو و آغوش ام
تو و بوسه های سیری نا پذیر
تو و انفجار آدرنالین،طپش قلب
تو و لذت رقص پیچ در پیچِ پیچ پیچکِ پیچِ کمرت
تو و شکستن بت،آن نا دیده ی به غلط پرستش شده
تو و مفهوم درست خدا
تو یعنی رهایم آسمان بادبادک ها را
تو و من
من و تو
تو
شیرین ترین گناه نا بخشودنی بدون عذاب وجدانی
بیا دوباره تکرارت کنم


26 june
for nasam

دو،بی یک





بال هایم
نای پرواز ندارد
و دریچه ها
پشت چشمان جن
مدام پلک می زنند
و تو
که با قیچی
بال هایم را کوتاه می کنی
کبوتر جلد تو
و حس مدام فرار

آنقدر اسیرت بودم که بوی قفس گرفته ام


26 june

Guilty



ما مجرمیم
وقتی
عادت مقدس را پاس داشتیم
باد و شالیزار
چلچله و چافرود
تو و من


26 june

کبوتر پنج


مشتی دانه در مشت ها
و اندوهی به مقیاس اقیانوس
در سینه دارم
هر شب رویاهایم را
در هوای کبوترانت پرواز می دهم
کبوتر میشوم پشت شیشه ی اتاقت
تک می زنم مدام پنجره ات را
خسته ام
بق بقو
گرسنه ام
بق بقو
چینه دانم خالیست
و هوا سرد

برای مشتی دانه
پنجره را بگشا
تا آغوشت را پرواز کنم



24 june


کبوتر چهار



در کشمکش نفس های سکوت
از دست های من می نوشیدند
کبوتران بی پروا
و ما تشنه تر از همیشه
رویاهایمان را پرواز می دادیم
تا دور دست های ممنوع مرز مهتاب

23 june

کبوتر سه



کبوترانت را
در هوای من پرواز می دادی
وقتی شالی
دانه سفت می کرد
و من چه خوشبخت بودم
وقتی نسیم
موهایت را کنار می زد
برای تماشای پلک های بسته ات

21 june


کبوتر دو


زیر نگاه ماه
جفتی کبوتر بیدار بودند
در آن هنگامه
عطر سکوت
غوغایی در خواب علف ها می پاشید

20 june

کبوتر یک



یک قرن
لحظه ها را می شمارم
برای کبوتران پیراهنت
و هر شب
رویا هایم بر می گردند
خیس نوازش سایه و سکوت
دست هایم هنوز
عطر تو را از من دریغ می کند

20 june

Friday, June 17, 2011

دلتنگ



آرام نشست کنار اسکله رو به ساحل،روسریش را در آورد و گره زد دور گردنش.
صدای صخره ها از برخورد امواج در آمده بود،باد ،آرام و مهربان دستی به گیسوان بلند دیکاکو کشید.
***
اولین بار همینجا دیده بودش،داشت قایقش را از دریا می کشید به روی شن ها،بعد تورش را جمع کرده بود و آویزانش کرده بود روبروی کومه ی کنار دریا ،بعد طشت بزرگی آورده بود و ماهی ها را که هنوز جان داشتند و دم و سری تکان می دادند را انداخته بود تویش،طشت را گذاشته بود سرش و داشت می آمد به سمت اسکله که چشمانش افتاده بود به دیکاکو*.
طشت از سرش افتاده بود .
ماهی ها جست و خیز کردند و دیکاکو که روسریش را کرده بود سرش و ریز خندیده بود و رفته بود.
تا چند هفته فیدو* تعقیبش می کرد،سبزه بود و آفتاب سوخته، بلند قد،با اندامی لاغر و عضلانی ، کف دستانی بزرگ و همیشه یقه ی پیراهنش باز بود و یک دسته از موهای سینه اش معلوم.
فیدو چیزی نمی گفت،با فاصله تعقیبش می کرد ،یک بار هم برایش گل انداخت،یک بار هم سر کوچه شان با پسر های محلشان دست به یقه شده بود،چند کلمه ای رد و بدل شد و فیدو چیزی به آنها گفت که رفتند.
یک هفته بعد بود که مادرش گفت برایش خواستگار امده،مادر فیدو آمده بود و قرار پس فردا شب را گذاشته بود.
شب خواستگاری، فیدو تمام مدت به زانوهایش نگاه می کرد و حتی وقتی پدردیکاکو از او پرسید که کار و بار دریا چطور است ؟
آنقدر آرام جوابش را داده بود که همه خندیده بودند.
وضع فیدو بد نبود،اما پدرش شرط گذاشته بود که از کار دریا بیاید بیرون،چون خطر ناک بود و بیاید پیش او در کارخانه برنج کوبی،که هم در آمدش خوب بود و هم بی خطر.
فیدو قبول کرد تا آخر ماه بعد قایق و کومه اش را بفروشد .هفته ی بعد عقدشان کردند
***
فیدو مهربان بود و آرام،قبل از اینکه وسایل ماهیگیری اش را بفروشد،روزی چند بار می رفت دریا،بیشتر از قبل،می گفت می خواهد توی زمین پدرش ،نزدیک بندر انزلی برایش خانه بسازد.
دیکاکو هر غروب کنار اسکله می نشست و از دور قایقش را که نزدیک می شد ،با نگاه ،استقبال می کرد.
به ساحل که می رسید دستانش را می گرفت و با هم قدم میزدند،فیدو نوازشش می کرد و می بوسیدش.
***
آخرین هفته ی پاییز بود،فیدو قرار بود فردا قایق و کومه اش را بفروشد و هفته ی دیگر ازدواج کنند.
فیدو صبح زود رفته بود برای صید ازون برون.
دیکاکو از دریا می ترسید،به فیدو هم گفته بود.اما فردا روز آخر ماهیگیری بود و دیکاکو خوشحال.
آرام نشست کنار اسکله رو به ساحل،روسریش را در آورد و گره زد دور گردنش.
صدای صخره ها از برخورد امواج در آمده بود،باد، آرام و مهربان دستی به گیسوان بلند دیکاکو کشید.
آفتاب ،خونین در آغوش دریا خوابیده بود،دیکاکو تا آخرین توان چشمانش، ته دریا را بر انداز کرد.
باد روسری اش را بازی میداد،گره روسری اش را سفت کرد.باد سرد پاییزی استخوان هایش را به درد می آورد
پسر و دختر جوانی در ساحل اسب سواری می کردند،پسر افسار اسب را به دست گرفته بود و دختر سوار بر اسب را آرام ،راه میبرد.اسب ،سیاه بود و ریزه ،به سمتش آمدند .
:
مادر جان ،هوا سرده،سرما نخوری؟بیا برسونمت خونه
دیکاکو جا خورد،پسره ی پر رو،سنی نداشت که مادر خطابش کرده بود،با ترش رویی جواب داد:منتظر نامزدم هستم،تا چند دقیقه دیگه میرسه،چهره اش شاد شد و ادامه داد:آخر این هفته عروسی می کنیم.
چهره ی پسر تلخ شد و سر به زیر انداخت،آرام افسار اسب را کج کرد و به سمت ساحل به راه افتاد.
دیکاکو پشت سرشان به سمت ساحل رفت
دختر آرام پرسید:چت شد کاوه؟چرا دمق شدی؟پیرزن رو میشناسی؟ببینمت؟چرا گریه می کنی عزیزم؟
-
واس پیره زنه...
-
واس چی؟مگه چشه؟نترس بابا سرما نمی خوره،اینا محلی های همینجان،پوست اشون عادت ....
صدای امواج صدای دختر را در بر گرفت.
دیکاکو راهش را کج کرد ونزدیک دختر و پسر شد. فکر کرد کدام پیر زن؟اطرافش را نگاه کرد،کسی را ندید.
پسر گفت:نه نه،ماجرا این نیست،بابا میگه... این پیرزنه الان پنجاه ساله میاد میشینه اینجا......منتظر نامزدش که رفته دریا و دیگه بر نگشته....
دیکاکو خشکش زد.
دختر از اسب پیاده شد و پسر را بغل گرفت و آرام آرام به سمت بلوار رفتند و دور شدند.
دیکاکو به خودش آمد،آرام دست چروکیده اش را به صورت اش کشید.
به موج ها و به دریا نگاه کرد،همینطور که زیر لب چیزی هایی زمزمه می کرد،به سمت دریا رفت و دستانش را مشت کرد.

فردای آن روز ملوانان جسد دیکاکو را از دریا گرفتند


*
دیکاکو:اسم دختر، اصیل گیلانی
*
فیدو:اسم پسر،اصیل گیلانی

Real story
17 Jan 11



Thursday, June 9, 2011

پینوکیو!منم یا تو؟


میبینی که چطور دست هام خالیه؟
از چی؟ نمی دونی؟ بی خیال؟
البته حق داشتا،من مقصرم،نه بی شوخی،درکش می کنم
میخام برات یه داستان بگم
کجا بابا؟بشین سر جات،داستانش کوتاهه،از اونایی که یه تلنگری بهت می زنه

وسط یه چهار راه شلوغ ایستادم و عبور دیوانه وار وماشین ها رو نگاه می کنم
گیج و منگ
عروسک ها
پسرک هایی که دنبال عروسک ها راه افتادن
گاهی به فکرم میرسه که دنبال یه عروسک تاپ بیفتم و ...
اما خوب چه فایده؟عروسک ،عروسکه
ممکنه به حرفات گوش بده اما هیچ وقت درکت نمی کنه
ممکنه چش های تیله ای و براقش و اون لب کوچولوی همیشه قرمز خندونش و کمر باریکش خیلی ها رو تو حسرت بزاره
اما واس من این چیزای سطحی ...؟
اما اون عروسک نبود
عبور گرم فهم رو توی رگ هاش حس می کردم
اصلن می دونی چطور می شه دقیق فرق اون و عروسک رو فهمید؟
اولی و مهمترینش اینه که باور نمی کنه عروسکه.
بعدش
چشم های عروسک ،فقط وقتی که می خابونیش بسته میشه،اما چشمای اون واس همه ی درد ها بسته میشه ،غصه می خوره
لب های عروسک رو وقتی می بوسی طعم بی روح آدامس جویده شده میده و مزه ی لبای اون هر دفه فرق می کنه
وقتی که عصبانی میشه ،تلخ مث پوسته ی نازک گردوی تازست
وقتی که خوشحاله،شور شور،عین آب آلبالو همراه کلی نمک و گلپر
وقتی که خودش رو لوس می کنه،مث آلاسکا با طعم آلوچه ،ترش و با مزه
و وقتی که چشاش رو خمار چشام میکنه،طعم ظریف و سکسیه توت فرنگی

کمر عروسک باریک و خوش فرمه ،اما هر وقت که بش دست می زنی،انگار به یه گوله ی برف دست می زنی
کمر اون باریک و خوش فرمه و گاهی میشه متکای گرم و نرم من
گاهی تکیه گاه دست هام
گاهی ریتم تند جیپسی ها ،دور آتیش

تو هم یه زمانی عروسک بودی؟شوخی می کنی؟
عجب
پس وقتی عروسک ها عاشق می شن این جوری میشن؟
اوهوم،جور در میاد
پس پسرک ها واس این دنبال عروسکا میفتن و سعی میکنی یه جوری سر صحبتو باش وا کنن تا عاشقش کنن؟ آدمش کنن؟
خب پس چرا بیشترشون نارو می زنن؟ول می کنن طرفو؟
آهان
پس بعضی عروسک ها هیچ وقت آدم نمی شن ،واس اینکه عروسک بودن رو دوست دارن.
جالبه
بگو
گوش میدم
.......
نــــــــــــــــــــــــــــــــه،دروغه
من هیچ وقت عروسک نبودم
دروغ میگی،آه
خدای من
باورم نمیشه
.....
میبینی؟واس من و امثال من تو و اون فقط یه اسباب بازی دوست داشتنی هستین
حق داشت که دست هاش رو از دستم خالی کرد
باید یه فکری واس این طرز رفتار کنم
واس همین بهش حق می دم
با من حس اسباب بازی بودن ،مدام بیشتر میشه
راستی قبل اینکه بری،عروسک من میشی؟

9 jan