آرام نشست کنار اسکله رو به ساحل،روسریش را در آورد و گره زد دور گردنش.
صدای صخره ها از برخورد امواج در آمده بود،باد ،آرام و مهربان دستی به گیسوان بلند دیکاکو کشید.
***
اولین بار همینجا دیده بودش،داشت قایقش را از دریا می کشید به روی شن ها،بعد تورش را جمع کرده بود و آویزانش کرده بود روبروی کومه ی کنار دریا ،بعد طشت بزرگی آورده بود و ماهی ها را که هنوز جان داشتند و دم و سری تکان می دادند را انداخته بود تویش،طشت را گذاشته بود سرش و داشت می آمد به سمت اسکله که چشمانش افتاده بود به دیکاکو*.
طشت از سرش افتاده بود .
ماهی ها جست و خیز کردند و دیکاکو که روسریش را کرده بود سرش و ریز خندیده بود و رفته بود.
تا چند هفته فیدو* تعقیبش می کرد،سبزه بود و آفتاب سوخته، بلند قد،با اندامی لاغر و عضلانی ، کف دستانی بزرگ و همیشه یقه ی پیراهنش باز بود و یک دسته از موهای سینه اش معلوم.
فیدو چیزی نمی گفت،با فاصله تعقیبش می کرد ،یک بار هم برایش گل انداخت،یک بار هم سر کوچه شان با پسر های محلشان دست به یقه شده بود،چند کلمه ای رد و بدل شد و فیدو چیزی به آنها گفت که رفتند.
یک هفته بعد بود که مادرش گفت برایش خواستگار امده،مادر فیدو آمده بود و قرار پس فردا شب را گذاشته بود.
شب خواستگاری، فیدو تمام مدت به زانوهایش نگاه می کرد و حتی وقتی پدردیکاکو از او پرسید که کار و بار دریا چطور است ؟
آنقدر آرام جوابش را داده بود که همه خندیده بودند.
وضع فیدو بد نبود،اما پدرش شرط گذاشته بود که از کار دریا بیاید بیرون،چون خطر ناک بود و بیاید پیش او در کارخانه برنج کوبی،که هم در آمدش خوب بود و هم بی خطر.
فیدو قبول کرد تا آخر ماه بعد قایق و کومه اش را بفروشد .هفته ی بعد عقدشان کردند
***
فیدو مهربان بود و آرام،قبل از اینکه وسایل ماهیگیری اش را بفروشد،روزی چند بار می رفت دریا،بیشتر از قبل،می گفت می خواهد توی زمین پدرش ،نزدیک بندر انزلی برایش خانه بسازد.
دیکاکو هر غروب کنار اسکله می نشست و از دور قایقش را که نزدیک می شد ،با نگاه ،استقبال می کرد.
به ساحل که می رسید دستانش را می گرفت و با هم قدم میزدند،فیدو نوازشش می کرد و می بوسیدش.
***
آخرین هفته ی پاییز بود،فیدو قرار بود فردا قایق و کومه اش را بفروشد و هفته ی دیگر ازدواج کنند.
فیدو صبح زود رفته بود برای صید ازون برون.
دیکاکو از دریا می ترسید،به فیدو هم گفته بود.اما فردا روز آخر ماهیگیری بود و دیکاکو خوشحال.
آرام نشست کنار اسکله رو به ساحل،روسریش را در آورد و گره زد دور گردنش.
صدای صخره ها از برخورد امواج در آمده بود،باد، آرام و مهربان دستی به گیسوان بلند دیکاکو کشید.
آفتاب ،خونین در آغوش دریا خوابیده بود،دیکاکو تا آخرین توان چشمانش، ته دریا را بر انداز کرد.
باد روسری اش را بازی میداد،گره روسری اش را سفت کرد.باد سرد پاییزی استخوان هایش را به درد می آورد
پسر و دختر جوانی در ساحل اسب سواری می کردند،پسر افسار اسب را به دست گرفته بود و دختر سوار بر اسب را آرام ،راه میبرد.اسب ،سیاه بود و ریزه ،به سمتش آمدند .
:مادر جان ،هوا سرده،سرما نخوری؟بیا برسونمت خونه
دیکاکو جا خورد،پسره ی پر رو،سنی نداشت که مادر خطابش کرده بود،با ترش رویی جواب داد:منتظر نامزدم هستم،تا چند دقیقه دیگه میرسه،چهره اش شاد شد و ادامه داد:آخر این هفته عروسی می کنیم.
چهره ی پسر تلخ شد و سر به زیر انداخت،آرام افسار اسب را کج کرد و به سمت ساحل به راه افتاد.
دیکاکو پشت سرشان به سمت ساحل رفت
دختر آرام پرسید:چت شد کاوه؟چرا دمق شدی؟پیرزن رو میشناسی؟ببینمت؟چرا گریه می کنی عزیزم؟
-واس پیره زنه...
-واس چی؟مگه چشه؟نترس بابا سرما نمی خوره،اینا محلی های همینجان،پوست اشون عادت ....
صدای امواج صدای دختر را در بر گرفت.
دیکاکو راهش را کج کرد ونزدیک دختر و پسر شد. فکر کرد کدام پیر زن؟اطرافش را نگاه کرد،کسی را ندید.
پسر گفت:نه نه،ماجرا این نیست،بابا میگه... این پیرزنه الان پنجاه ساله میاد میشینه اینجا......منتظر نامزدش که رفته دریا و دیگه بر نگشته....
دیکاکو خشکش زد.
دختر از اسب پیاده شد و پسر را بغل گرفت و آرام آرام به سمت بلوار رفتند و دور شدند.
دیکاکو به خودش آمد،آرام دست چروکیده اش را به صورت اش کشید.
به موج ها و به دریا نگاه کرد،همینطور که زیر لب چیزی هایی زمزمه می کرد،به سمت دریا رفت و دستانش را مشت کرد.
فردای آن روز ملوانان جسد دیکاکو را از دریا گرفتند
*دیکاکو:اسم دختر، اصیل گیلانی
*فیدو:اسم پسر،اصیل گیلانی
Real story
17 Jan 11