Saturday, July 23, 2011

ده گانه های عاشقانه های پاییزی




1

اینروز ها

همه جا آینه ها

عکس چشمانت را چشمک می زند

همه ی کوچه ها

نا آشنا و آشنا

عطر تو را،همراه باد

پرسه پرسه

به اعماق ریه های من می رساند

در میان دیوار های یخ زده

روی زمین سپید

و کنار شومینه

در آغوش من

من حسرت به دل، من خمار لبانت))

سایه ی تو پیداست

سایه ای خشکیده،سرد

که هیچگاه شبیه سایه ی معشوق من نبوده

چشمانش

آری

چشمانش





2

اینروز ها

به جز دستان خالی من

همه ی درختان این ده کوچک

دستان تو را لمس کرده

همه ی گل ها

نوازش دستانت را حس کرد

زیرا که دستانت

همراه آسمان

لحظه لحظه خواب جن زده ام را می آشوبد

جنون لمس گیسوانت

دیوانه ی طنین آتش افروزت

و روانی آن چشمان مخمور سبز تر از سبزه

من؟

مجنون؟

نیستم!!!

زیرا که مجنون بدون لیلی نمرد و من

ثانیه ای پس از تو

باد!

خاکسترم!

به دریا ریخت







3

اینروز ها

شب و روز یکی اند

همه سیاهند

آسمان تاریک

زمین مشکی

به خدا

تا قبل تو رنگی بود همه چیز

ترک تو بود و رنگ ها آرام

چشمان گریانم را ترک گفت

آرام آرام همه چی رنگ پریده تر

و من هنوز می گریستم





4

اینروز ها

حس خفه شدن دارم

در خودم می لولم

کِرم!

در نبودت

معتاد شده ام

عطر تو را به رگ هایم تزریق می کنم

و مدام در شُک رفتنت

ثانیه به ثانیه

خودم را مرور،

روبروی آینه می ایستم

می پرسم

چرا؟

خیره مانده ام به تار های موهایت روی شانه ای که از تو، برایم مانده

غنیمت!

در مشتم تارهای گیسوانت

و یک هفته اکسیژن برای زنده ماندن

راستی

چرا رفتی؟







5

اینروز ها

بی تابی می کنم لبانت را

راه نفس بسته

هر لحظه حس خفگی و مرگ

قامتم را می شکند

دروغ بگو به من

بگو هنوز دوستم داری

تا زنده بمانم

تا تکرار شود این عذاب دوست داشتنی

رقص دیوانه وار انگشتانم روی پیانو

نوای وحشی پن فلوت*

رقص با گرگ های پیر

دور آتشی که یک سرخپوست

برای رساندن روح تو به من ساخت

و من لقب گرفتم:مردی که عشق از او زاده شد






6

اینروز ها

کمی دورتر از چادرم

میان رقص و آتش و سرخی چشمان گرگ ها

با رییس ریرا

چپق می کشم

می اندیشم

به همخوابی با تو

تو که با رقصی هیستیریک

و غرق پوششی لخت

دور میزنی آتش را

تکان دست هایت

رقص پاها

اموجاج گیسوان مشکی ات

و پیرزن جادوگری با پستان هایی آویزان

که مرا به سمت تو می خواند

ورد می خواند

همراه گرگ ها

و من به تو می اندیشم

و به زمستان پیش رو

گرمی آغوشت

و همه ی دنیا به کوچکی چپقم شده

همه ی قیافه ها دلقک

کج و معوج

می خندم

رییس ریرا هم

از روی آتش می پرم

در میان جرقه های آتش گم می شوم

من به تو می اندیشم

تو به چادرم






7

اینروز ها

به همین راحتی

با دو نگاه و سه کلام

لبان و خنده هایت

شیطنت و چشم هایت

دستانت ظریف و کشیده

ابروان خمیده ات

بدون تعارف

دستانت را می گیرم

آرام یک بوسه ی کوچک

چشمانت را خیره می مانم

آهنگ ملایم باخ

پنجره ها باز

تا نسیم بازی کند با گیسوانت

به همین راحتی مخت را می زنم

می گویم :دوستت دارم

و جرقه های عشقت را به تماشا می نشینم







8

اینروز ها

مدام قلبم سمت تو پر می کشد

و در لرزش عمیق دستانم

به گنجشکی که در دستانم جان می دهد،می نگرم

در چشمانش،قطره ای اشک

که جاریست روی انگشتانم

و قلب ریزه اش

که دارد یادش میرود بزند

گنجشک آرام، جیک عشق سر داده

جیک عشق

جیک ع...

ج...

جلوی هق هق هایم را چه کس میگیرد؟






9

اینروز ها

باران که می بارد

عطر تو

با بوی برگ های خشک پاییز

رایحه ای بهاری میسازد

زمین ، لطافت دستان ات را طلب می کند

و آسمان، خاکستری ابر های بارانی اش را از چشمان تو قرض می گیرد

امواج سمفونیک دریا،پیش تو سولفژ می کنند

پیش تو مهربانی اشیا شکل می گیرد

دیدی؟

مقصر من نیستم

باز باد بازیگوشی کردو

چنگ زد گیسوانت را

دلم آشوب خواستن شدو

در آغوشت گرفتم











10

اینروزها

ده هزار بار،در نیمی از ثانیه

می اندیشم

به سو تفاهمی که عشق نام گرفت

می اندیشم

به کلماتی که حرام شد

به تفکر سیاه تولد تو

و این آخرین شعرم

تقدیم به قلب بزرگ خودم

که هیچ گاه شبه عشق، گدایی نکرد

سرو بلند تنها ماند

و تبر های سهمگین چشمانت را ایستاد

چرا که دانست

تو

بازیچه می خواهی

نه معشوق








هدیه ای ناچیز به جوهان سباستین باخ که با هنر والای او،کلمات مثل طوفان روی زبانم جاری می گشت.


A small gift to Johann Sebastian Bach with great art, his words like a storm was now on my tongue.




Start:10 jul

End:23 jul